گنجور

 
واعظ قزوینی

دگر بجای رخ ساده، لوح ساده بس است

ز خجلتت، بکف آیینه جام باده بس است

کمان جور، بآذار خلق زه بستن

کنون گذشته، خدنگ قدت کباده بس است

بدعوی سخن و دلبستگی بجهان

لب گشاده چه حاجت؟ درگشاده بس است

گذاشتن ز هوس، عمر خویش بر سر مال

کشیدن این همه نقصان پی زیاده بس است

قدم برون منه از راه راستی واعظ

که این ترا به دیار نجات، جاده بس است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode