گنجور

 
واعظ قزوینی

زان لبم، چاره یک شکر خند است

درد دل را، علاج گلقند است

خال نیلی، برآن لب شیرین

تخم ریحان و، شربت قند است

برد دیوانه خوشدلی ز میان

غصه ها حصه خردمند است

هر طرف گریه چشمه چشمه روان است

غم عشق تو کوه الوند است

اوست مجنون ز مردم ای عاقل

که به زنجیر فکرها بند است

نیست واعظ به از سخن اثری

زاده طبع به ز فرزند است