مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱
دلی سرگرم شوق از جلوه مستانهای دارم
ز شمع قامتی آتش بجان پروانهای دارم
خرابآباد عالم را منم آن جعد سرگشته
که هر روز آشیان در گوشه ویرانهای دارم
چه کوشم از پی روزی به من خواهد رسید آخر
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲
جهان روشن ز مهر عالمافروزی که من دارم
دلی تاریکتر از شب بود روزی که من دارم
بیا و از زلال وصل بنشان آتشم تا کی
جگرها سوزد از آه جگرسوزی که من دارم
ز آه و نالهام صدجان و دل زخمی مشو ایمن
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳
بجان ز اندیشه غیرآمدم ز آن انجمن رفتم
بیاران صحبت او باد ارزانی که من رفتم
مکافات شکفتن نیست آسان عاقبت دیدی
که چون گل زین گلستان رفتم و خونین کفن رفتم
بسر در غربت آمد عمرم و نامد برم پیکی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴
چه میکردم گر از کف دامن وصلت نمیدادم
پریزادی تو دیوان از پِیَت من آدمیزادم
رقیبانت گرفتند از من و من در فغان تا کی
ستاند دادکر زین مردم بیدادگر دادم
چه میآید ز من نگذارمت گر با بداندیشان
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵
شه من ترا نشان نه که من گدات جویم
همه حیرتم ندانم ز که و کجات جویم
چو به گنجهای عالم تو به دست کس نیایی
به کدام برگ یارب من بینوات جویم
من دور از آستانت طلبم چه زین و آنت
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶
جنوم را فزود از بسکه آن رفتار و قامت هم
نمیگنجد درین صحرا به صحرای قیامت هم
به دیر آ یکره و جامی بکش زاهد چه کیفیت
تو را از منبر وعظ و ز محراب امامت هم
چنان گر با دلم کاوش کند آن نشتر مژگان
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷
چه خوش بودی نبودی گر ز من دور اینقدر یارم
فراچون داشتی گوشی شنیدی ناله زارم
نخستم لطفها کردی و کشتی عاقبت زارم
چنان بود اول کارم چنین شد آخر کارم
صبا زان گل شمیمی گاهی آوردی و از شادی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸
تو در غربت من آرام از غمت چون در وطن گیرم
مگر میرم ز هجران تو و جا در کفن گیرم
از آن گمگشته ناید قاصدی هرگز مگر گاهی
سراغ یوسف خویش از نسیم پیرهن گیرم
بیا وز هجر زین بیشم مکش اندیشه کن زآندم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹
ربود دوش چنان باده وصال تو هوشم
که تا صباح قیامت خراب باده دوشم
بحشر هم عجب از جور یار نیست که چون نی
برآورد چو زخاکم درآورد بخروشم
نه خود بحرف تو گویا شوم که شوق تو باشد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰
چو فارغ در گرفتاری ز جور خار و خس باشم
همان بهتر که در گلشن نباشم در قفس باشم
نگیرد چون غبارم دامن منزل بود یکسان
اگر از رهنوردان گاه پیش و گاه پس باشم
ز عشقم سرخوش و فارغ ز هر دشمن نیم مستی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱
هم اول کاش از کویت من افکار میرفتم
چو میرفتم زا جورت آخر و ناچار میرفتم
نیم مرغی که ارزم صحبت صیاد را ورنه
به پای خود به سوی دام از گلزار میرفتم
به کویت با کم از کس نیست آن مرغم که صدباره
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲
دم مردن از آن با غیر یار آمد به بالینم
که میخواهد به صد تلخی برآید جان شیرینم
نمودی باز زلف عنبرین و خال مشکینم
سیه کردی شب و روزم تبه کردی دل و دینم
ز شرم از باغ وصلش بینصیبم سادهلوحی بین
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳
خوش آنکه با تو یکشب در باغ خفته باشم
چون بشکفد سحر گل منهم شکفته باشم
عمرم به پند او شد صرف و نشد که یکره
از من شنیده باشد پندی که گفته باشم
خوش آنکه آیم از پی ز آن ره که رفته باشی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴
دلم دارد هوای دام جان هم
که بر من باغ تنگ است آشیان هم
توام چون دوستی پروا ندارم
که گردد دشمن انجم آسمان هم
منال ایدل که در دل مهوشان را
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵
نه بهر آنکه با من بر سر جنگ است مینالم
دلم از صلح او با مدعی تنگست مینالم
ندارد وقت خاصی نالهام یا رنگ مخصوصی
از آن گل چون رسد بویی بهر رنگست مینالم
خروشم از تغافلهای صیاد و تو پنداری
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶
خوش آنکه بیتو دامن بر جسم و جان فشانم
از خویش گرد هستی دامن فشان فشانم
بر خاک آستانت خوش آنکه جان فشانم
از شوق جان بخاک آن آستان فشانم
خوش آنکه گرم جلوه سرو روان خود را
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷
ای از ازل ز عشق تو آشفته کار من
هم روز من سیه ز تو هم روزگار من
شد مدتی که بهر تو باشد ز خون دل
پرگل برنگ دامن گلچین کنار من
وزاشک پرده دربتو این زاز روشن است
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸
چشمم سفید شد به رهت گلعذار من
بود این شکوفهی شجر انتظار من
شادم که در هوای تو خاکم بباد رفت
شاید صبا بکوی تو آرد غبار من
خاکم شود ز ریگ روان بیقرار تر
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹
یارا کجا یاران کنند آزار یاران بیش از این
دشمن نهای خصمی مکن با دوستداران بیش از این
سنگین ز دردت بار من آسوده تو از کار من
باشند یاران یار من در فکر یاران بیش از این
خاکم سموم قهر تو بر باد داد ای تندخو
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰
شدی تو گلبن ناز از کنار سوختگان
خزان چو شمع سحر شد بهار سوختگان
مزن بهر خس و خار آتش ستم وز رشک
ازین زیاده مکن خارخار سوختگان
سپند آتش عشقی نگشته کی دانی
[...]