گنجور

 
مشتاق اصفهانی

دم مردن از آن با غیر یار آمد به بالینم

که می‌خواهد به صد تلخی برآید جان شیرینم

نمودی باز زلف عنبرین و خال مشکینم

سیه کردی شب و روزم تبه کردی دل و دینم

ز شرم از باغ وصلش بی‌نصیبم ساده‌لوحی بین

که دستم بسته‌اند و من به این خوشدل که گلچینم

در آب و آتشم از مهر و کینش کان ستم‌پیشه

نوازد گاهی از مهرم گدازد گاهی از کینم

دهم جان و نیم یکبارگی نومید ازو شاید

چراغ تربتم گردد نشد گر شمع بالینم

چو رفتی گر رود از دیده‌ام بینش چه خواهد شد

جهان را گو نبیند بی‌رخت چشم جهان‌بینم

نه گل بینم نه گلچینم ندانم بی‌گل رویت

کِیَم در باغ گیتی نه تماشایی نه گلچینم

نبخشد چاشنی آمیزشم مشتاق هر کس را

به کام خَصم تلخم، در مذاق دوست شیرینم