گنجور

 
مشتاق اصفهانی

خوش آنکه با تو یکشب در باغ خفته باشم

چون بشکفد سحر گل منهم شکفته باشم

عمرم به پند او شد صرف و نشد که یکره

از من شنیده باشد پندی که گفته باشم

خوش آنکه آیم از پی ز آن ره که رفته باشی

در دیده سرمه سازم گردی که رفته باشم

تو روز و شب بعشرت با غیر گو من زار

در خون نشسته باشم بر خاک خفته باشم

ای پند دوست نشنو خوش آنزمان که بینم

در گوش کرده باشی آن در که سفته باشم