گنجور

 
مشتاق اصفهانی

شدی تو گلبن ناز از کنار سوختگان

خزان چو شمع سحر شد بهار سوختگان

مزن بهر خس و خار آتش ستم وز رشک

ازین زیاده مکن خارخار سوختگان

سپند آتش عشقی نگشته کی دانی

که چیست حال دل بیقرار سوختگان

سزای تو است صبا کاتشت بجان افتاد

پی چه بردی از آن کو غبار سوختگان

چه احتیاج بشمع است تربت ما را

بس آه گرم چراغ مزار سوختگان

ز عشقبازی پروانه شد مرا روشن

که غیر سوخت ندارد قمار سوختگان

مراچه شکوه ز بخت سیه که تاریکست

ز آه سوختگان روزگار سوختگان

رهین ناله گرمم که چون سپند کسی

جز او گره نگشاید ز کار سوختگان

شب فراق ز سوز غمش ببین مشتاق

چو شمع دیده شب‌زنده‌دار سوختگان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode