مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
تا کی به ما نشینی بیگانهوار یارا
آخر تفقدی کن یاران آشنا را
جانم فدای آن دم کز بعد انتظاری
باز آید آشنایی بنوازد آشنا را
دستم تو گیر یارب کز رنج خار وادی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
بیتو گو سوزد ز برق آه گشت دل مرا
نیست هرگز حاصلی زین کشت بیحاصل مرا
کاش ایدل گلرخان و شعله رخساران کنند
بلبل گلشن ترا پروانه محفل مرا
کی رهم از ورطه عشقت که خواهد ناخدا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
درون غنچه دل خارخاری کردهام پیدا
همانا باز عشق گلعذاری کردهام پیدا
به لب سرچشمه نوشی به قد سرو قباپوشی
به تن شایسته بوس و کناری کردهام پیدا
ننازم چون به نقش پای او کآمد به بالینم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
صبح شد ساقی بشو از دیده خواب
می بده واکرد گل بند نقاب
جنت نقد است ساقی می بیار
فصل گل دور قدح عهد شباب
گر تباهی شد گناه موج نیست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
رفتی تو ز بزم و نه همین نشئه ز می رفت
تأثیر ز آواز دف و ناله نی رفت
من بیخود شوقم بره وعده چه دانم
قاصد ز سر کوی تو کی آمد و کی رفت
چون غنچه دلم وانشود بی تو گرفتم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
از صحن کعبه ساحت میخانه خوشتر است
از دور سجه گردش پیمانه خوشتر است
یارب چه حکمت است که بیگانه خوی من
با آشنا خوشست و به بیگانه خوشتر است
از سینهام رود بکجا دل که جغد را
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
به دل چگونه توان داغ عشق پنهان داشت
به پنبه آتشسوزان نهفته نتوان داشت
نشد نصیبم از آن بوسه چه حالست این
که تشنه مردم و لعل تو آب حیوان داشت
به خون عاشق از اظهار عشق تشنه شوی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
جز عشق که اشرف بود از جمله کمالات
دیگر به کمالی نتوان کرد مباهات
جویم به دعا چندت و خوانم به مناجات
من ذره تو خورشید من و وصل تو هیهات
ماجمله به تو قایم و تو قایم با لذات
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
از دوست قالب من دیوانه پرشده است
جسمم ز جان تهی وز جانانه پر شده است
خون دل از غمت همه در چشمم آمده است
مینا تهی ز باده و پیمانه پر شده است
گردد چگونه سبز بکوی تو آشنا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
به ناله صبحدمم بلبل خوشالحان گفت
که از جفای گل آن میکشم که نتوان گفت
به گوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت
غمیست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت
جگرخراش از آن شد صفیر مرغ اسیر
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
گر همین خون مرا یار خورد نوشش باد
ور نه اندیشه بیداد فراموشش باد
شد شب تار اگر روز من از شام خطش
روز روشن شبم از صبح بناگوشش باد
کرده از جلوه بسی پیرهن صبر قبا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷
به جز میی که لب لعل یار من دارد
کدام باده علاج خمار من دارد
به من چه لطف بت میگسار من دارد
که مست خفته و سر در کنار من دارد
روا مدار به خود ناامیدیم که ز تو
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳
خوش آن گروه که در بر رخِ جهان بستند
ز کاینات بریدند و در تو پیوستند
از آن صنم خبر آن زاهدان کجا دارند
که خرقه پاره نکردند و سبحه نگسستند
به راز عشق کجا پی برند اهل خرد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
به رخ صد پرده آن پیدا و پنهان در نظر دارد
ولی چون غنچه در هر پردهای رویی دگر دارد
برنجم گر رها سازد چو مرغ بسمل از دستم
که اندازد به خاکم بهر آن کز خاک بردارد
به خود پیچان گر از تاب میانی گشتهای دانی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳
عید آمد و کار خوش نباشد
جز صحبت یار خوش نباشد
در خط رخ یار خوش نباشد
مه زیر غبار خوش نباشد
او با من زار خوش نباشد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵
گرفتم ز آشیان پرواز از شوق لب بامش
تو پنداری فریب دانهام آورده در دامش
محالست اینکه ناکامی برآید ز آسمان کامش
که از مینای خالی پر نگردد هیچکس جامش
مگیر آسان طریق عشق را کاین ره بود راهی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴
گل یکی داند چو بانگ بلبل و فریاد زاغ
باغ را گو باغبان پردازد از مرغان باغ
همنشینان تو دارند از گرفتاران فراغ
فارغند از حال مرغان قفس مرغان باغ
هست بر جان و دل من از تف عشق تو داغ
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷
خونم نریزد، آن غمزهٔ مشکل
صیاد زیرک، من صید غافل
از قرب جانان، ما را چه حاصل
بحرش در آغوش، لب تشنه ساحل
خیزد چه در عشق، از دست و پایی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷
دامن خویش ز خون مژه گلشن کردم
از فراق تو چه گلها که بدامن کردم
شد کفن دوختم آن جامه که از تار وفا
سیه آنروز که این رشته بسوزن کردم
گفتم از عشق فروغی رسدم آه که شد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳
بجان ز اندیشه غیرآمدم ز آن انجمن رفتم
بیاران صحبت او باد ارزانی که من رفتم
مکافات شکفتن نیست آسان عاقبت دیدی
که چون گل زین گلستان رفتم و خونین کفن رفتم
بسر در غربت آمد عمرم و نامد برم پیکی
[...]