گنجور

 
مشتاق اصفهانی

جز عشق که اشرف بود از جمله کمالات

دیگر به کمالی نتوان کرد مباهات

جویم به دعا چندت و خوانم به مناجات

من ذره تو خورشید من و وصل تو هیهات

ماجمله به تو قایم و تو قایم با لذات

تو شخصی و ما عکس تو عالم همه مرآت

از طلعت یار است ظهور همه عالم

خورشید بود آینه جلوه ذرات

بیخود همه کونین ز صهبای صفاتند

تا چیست شرابی که بود در قدح ذات

گردد سرم آسوده ز سودای تو حاشا

فارغ شودم دل ز تمنای تو هیهات

هرگز دل موری مخراش ار نتوانی

اول به کف آری سپر تیغ مکافات

گر باده به اندازه خوری نیست وبالت

این نکته چه خوش گفت به من پیر خرابات

حیرانی‌ام از عشق کنون نیست که عمری‌ست

در بازی شطرنج محبت شده‌ام مات

مشتاق من و خدمت میخانه که در عشق

نه عقده‌ام از زهد گشاید نه ز طامات

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode