گنجور

 
مشتاق اصفهانی

خوش آن گروه که در بر رخِ جهان بستند

ز کاینات بریدند و در تو پیوستند

از آن صنم خبر آن زاهدان کجا دارند

که خرقه پاره نکردند و سبحه نگسستند

به راز عشق کجا پی برند اهل خرد

مگر کنند فراموش آنچه دانستند

مخور به مرگ شهیدان کوی عشق افسوس

که دوستان حقیقی به دوست پیوستند

ز ساکنان خرابات پرس راز دو کون

نه زآن گروه که از بادهٔ ریا مستند

هزار گنج گهرریز هر قدم دارند

چه شد که راهروان فنا تهی‌دستند

بس این فراغت از خودگذشتگان رهت

که از جهان و در و هرچه هست وارستند

خوش آن کسان که نوازند زیردستان را

به شکر آنکه قوی‌پنجه و زبردستند

مجو تلافی بیداد از بتان کاین قوم

نمک زنند بر آن دل که از جفا خستند

جماعتی که کنند از ستم فغان مشتاق

نه عاشقند که تهمت به خویشتن بستند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode