گنجور

 
مشتاق اصفهانی

درون غنچه دل خارخاری کرده‌ام پیدا

همانا باز عشق گل‌عذاری کرده‌ام پیدا

به لب سرچشمه نوشی به قد سرو قباپوشی

به تن شایسته بوس و کناری کرده‌ام پیدا

ننازم چون به نقش پای او کآمد به بالینم

که دشمن‌کورکن مشت غباری کرده‌ام پیدا

بری با سبزخطی گر شب و روزی به سر دانی

چه خوش روزی چه خرم روزگاری کرده‌ام پیدا

نترسم از مصاف خصم کز هر موجه اشکی

به خون لب‌تشنه تیغ آبداری کرده‌ام پیدا

بود از یاد شام خطی و صبح بناگوشی

که از هم تیره‌تر لیل و نهاری کرده‌ام پیدا

به بین فصل خوشم را کز تو چون نخل خزان‌دیده

ز رنگ‌آمیزی حسرت بهاری کرده‌ام پیدا

دل دل‌کندگان از جان به دست و شاخ گل بر سر

شه صاحب‌نگین تاج‌داری کرده‌ام پیدا

بترس از اشک گرمم سنگدل بیداد کمتر کن

که در صد خرمن آتش‌زن شراری کرده‌ام پیدا

چه سان مشتاق جانم ناید از هجرش به لب بنگر

که چون از فرقتش احوال زاری کرده‌ام پیدا