گنجور

 
مشتاق اصفهانی

دامن خویش ز خون مژه گلشن کردم

از فراق تو چه گل‌ها که بدامن کردم

شد کفن دوختم آن جامه که از تار وفا

سیه آنروز که این رشته بسوزن کردم

گفتم از عشق فروغی رسدم آه که شد

تیره‌تر روزم از این شمع که روشن کردم

روغن دیده گرفتم ز سرشک گلگون

بچراغون شب هجر تو روشن کردم

آخرم دوست نگشتی تو و داغم که تمام

دوستانرا بخود از بهر تو دشمن کردم

کردم از دیر و حرم رو بدر دل خود را

فارغ از پیروی شیخ و برهمن کردم

قسمت برق چه خواهد شد آخر گیرم

سبز شد کشته‌ام و چیدم و خرمن کردم

ریختم در ره عشق آنچه مرا بود بخاک

خویش را فارغ از اندیشه رهزن کردم

چون جرس از دل هر سنگ برآید فریاد

بسکه در بادیه عشق تو شیون کردم

نرسم در ره مقصود بجائی مشتاق

کانچه پیر خردم گفت مکن من کردم

 
 
 
کلیم

تا من از صیقل می آینه روشن کردم

شیشه را شمع ره شیخ و برهمن کردم

آب آهن همه از دیده زنجیر چکید

بسکه چون سلسله در بند تو شیون کردم

لایق برق نشد باد هم از ننگ نبرد

[...]

رفیق اصفهانی

دوستان را به خود از بهر تو دشمن کردم

کس به دشمن نکند آنچه به خود من کردم

دامنم گشت ز خون مژه گلگون این بود

آن گل عیش که من بی تو به دامن کردم

خرمن هستی خود سوختم از آه ببین

[...]

یغمای جندقی

دامن خویش ز خون مژه گلشن کردم

در فراق تو چه گل ها که به دامن کردم

فروغی بسطامی

بر سر آتش سوزنده نشیمن کردم

معنی عشق تو را بر همه روشن کردم

کسی از دور فلک این همه اندیشه نکرد

که من از گردش آن نرگس رهزن کردم

خادم غیر شدم با همه غیرت عشق

[...]

نیر تبریزی

بس که از آه سحر مشعله روشن کردم

دزد شب را سوی دل راه معین کردم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه