گنجور

 
مشتاق اصفهانی

به جز میی که لب لعل یار من دارد

کدام باده علاج خمار من دارد

به من چه لطف بت میگسار من دارد

که مست خفته و سر در کنار من دارد

روا مدار به خود ناامیدیم که ز تو

امیدها دل امیدوار من دارد

به هیچ آبله خاری ندارد آن کاوش

که غمزه تو به جان فکار من دارد

کدام صید فکن راست در کمان تیری

که ابروی بت عاشق شکار من دارد

به سرو و گل زده صد طعنه این چه زیبایی‌ست

که یار سروقد گلعذار من دارد

ننالم از ستم او که بیشتر کشدم

ز یاری‌ای که به اغیار یار من دارد

به پیک یار چه حاجت کزو دهد خبرم

تپیدنی که دل بی‌قرار من دارد

نبرده هر که غمت خواب او چه آگاهی

ز حال دیده شب‌زنده‌دار من دارد

رود به باغ و نبیند به لاله مشتاق

که آن نشان دل داغدار من دارد

 
 
 
سعدی

مگر نسیم سحر بوی یار من دارد

که راحت دل امیدوار من دارد

به پای سرو درافتاده‌اند لاله و گل

مگر شمایل قد نگار من دارد

نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق

[...]

سیف فرغانی

بگو بدانکه چون من عشق یار من دارد

که پادشاهی خوبان نگار من دارد

ببوی او بگلستان شدم ندیدم هیچ

بغیرلاله که رنگی زیار من دارد

عجب مدار که برگیردم زپشت زمین

[...]

قدسی مشهدی

ز عقده‌ها که فلک نذر کار من دارد

شکفته‌ام، که غم روزگار من دارد

شود چو محو تماشای یار، داغ شوم

که حیرت آینه را در شمار من دارد

نیافت در چمنم سبزه‌ای که زرد کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه