مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
در عشق هیچ درد چو درد فراق نیست
بر دل غمی بتر ز غم اشتیاق نیست
از من مخواه صبر و مفرمای دوریم
کِم طاقت صبوری و برگ فراق نیست
در عشق طاق ابروی آن جفت نرگست
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
جانا اگرت در دل زایزد خبری ماندهست
بخشای بر این بیدل کز وی اثری ماندهست
چون بیخبران ما را مگذار در این سختی
گر در دل سنگینت زایزد خبری ماندهست
چون نیست امید وصل آخر نظری فرمای
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
حسن جهانگیر تو مملکت جان گرفت
کفر سر زلف تو عالم ایمان گرفت
دل چو نسیم تو یافت جامه به صد جا درید
دیده چو روی تو دید تَرک دل و جان گرفت
جان بشد و آستین بر من مسکین فشاند
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
آخر شبی ز لطف سلامی به ما فرست
روزی به دست باد پیامی به ما فرست
در تشنگیِّ وصل تو جانم به لب رسید
از لعل آبدار تو جامی به ما فرست
در روزهٔ فراق تو شد شام صبح من
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
در چنین عشق مرا برگ تنآسانی نیست
کس بدین بیکسی و بیسروسامانی نیست
تا پریشانی زلف تو بدیدهست دلم
دلِ مانندِ دل من به پریشانی نیست
تا تو در راه دلم چاه زنخدان کندی
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
ز پیش از آنکه برتابی عنانت
دلم همراه شد با کاروانت
همی سوزد در آتش از غم آن
که باد سرد یابد گلستانت
ز بیم آنکه در ره رنج یابد
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
کسی که بر لب لعل تو کامرانی یافت
چو خضر تا به ابد عمر جاودانی یافت
هر آنکه دید رخت جان آشکارا دید
هر آنکه یافت لبت آب زندگانی یافت
هر آنکه رسته دندان چون در تو گزید
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
غم عشق تو یکدمم کم نیست
مونسم بی رخ تو جز غم نیست
در تو یک جو وفا نماند و هنوز
عشق تو ز آنچه بد جوی کم نیست
در جهان تا غم تو پای نهاد
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
دم فروکش دلا که همدم نیست
راز خود خود شنو که محرم نیست
راه مردی و مردمی و وفا
این سه خصلت در اهل عالم نیست
گر بجوئی حفاظ در سگ هست
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
آن دل که جو جانش داشتم نیست
صبری که بر او گماشتم نیست
زلف تو ز درج سینه دل بربود
لابد چو نگه نداشتم نیست
باری دل تو نگاهدارم
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
یا جانم ازین قالب دلگیر برآرید
یا کامم از آن دلبر کشمیر برآرید
تا فاش شود قصه دیوانگی ما
یک روز مرا بسته به زنجیر برآرید
گر کافر مطلق نیم آدینه به بازار
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
چون زلف سرفشان تو در تاب میرود
شب در پناه پرتو مهتاب میرود
چون ابروی کمانکش تو تیر میکشد
از چشم عاشقان تو خوناب میرود
بر بوی روز وصل تو و بیم هجر شب
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
چو غنچه وقت سحر حلّهپوش میآید
نوای بلبل مستم به گوش میآید
گل از کرشمهگری سرخروی میگردد
چو سرو بسته قبا سبزپوش میآید
به وقت صبح ز باد بهار پنداری
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
نه چو رخت ماه سخنگو بود
نه چو قدت سرو سمن بو بود
سرو بنا از بر چشمم مرو
سرو همان به که بر جو بود
دیده زبالای تو جوید بلا
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
یا ترک من بی دل غمخوار بگوئید
یا حال من دلشده با یار بگوئید
یا از من و از غصه من یاد نیارید
یا قصه در دم بر دلدار بگوئید
با تنگ دهانی که لبش داروی جانهاست
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
اگر شکایتم از هجر یار باید کرد
نه یک شکایت و ده صد هزار باید کرد
وگر نثار ره وصلش اختیار کنم
نه در اشک که جانها نثار باید کرد
گرش درست بود وعده وصال چه باک
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
اگر به صبر مرا با تو چاره باید کرد
دلم صبورتر از سنگ خاره باید کرد
و گر ز جور کند جامه پاره مظلومی
مرا ز جور تو صدجان نثاره باید کرد
تو جورهای نهان می کنی و ترسم از آن
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
تا سر زلف تو شوریده و سرکش باشد
کارمن چون سر زلف تو مشوش باشد
عشقت آن خواست که در راه تو تا جان دارم
بار عشق تو بر این جان بلاکش باشد
تا کمان تو بود ابرو و تیرت مژگان
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
دلی که با غم عشق تو همنشین گردد
نه ممکن است که با خوشدلی قرین گردد
به تلخ عیشی تن در دهد هر آندل کو
به عشوه لب شیرین تو رهین گردد
چو سایه هر که به دنبال تو رود ناچار
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
ای که بی چشم تو چشمی چشم من جز تر ندید
هیچ چشمی از چشم تو نیکوتر ندید
ز آرزوی چشم تو چشم رهی یک چشم زد
جز به چشم شوخ چشمی چشمه سار خور ندید
چشمه نوش تو دارد چشمه حیوان ولیک
[...]