گنجور

 
مجد همگر

تا سر زلف تو شوریده و سرکش باشد

کارمن چون سر زلف تو مشوش باشد

عشقت آن خواست که در راه تو تا جان دارم

بار عشق تو بر این جان بلاکش باشد

تا کمان تو بود ابرو و تیرت مژگان

دلم از تیر غم آکنده چو ترکش باشد

تا بود نقش خیال رخ تو در چشمم

رویم از اشک چو بیجاده منقش باشد

به دو چشم تو که در ماه نظاره نکنم

تا نظر گاه من آن عارض مهوش باشد

صبر فرموده مرا وصل تو در آتش هجر

چون صبوری کند آنکس که در آتش باشد

یک شب ای دوست رضا ده به خوشی دل من

خود چه باشد که شبی از تو دلم خوش باشد