گنجور

 
مجد همگر

در چنین عشق مرا برگ تن آسانی نیست

کس بدین بیکسی و بی سروسامانی نیست

تا پریشانی زلف تو بدیده ست دلم

دل مانند دل من به پریشانی نیست

تا تو در راه دلم چاه زنخدان کندی

هیچ دل نیست که در چاهی و زندانی نیست

بر ستیزد دل شوریده و دیوانه من

کار زلف تو به جز سلسله جنبانی نیست

من پشیمانم از آن کز تو شکایت کردم

خود ترا زان همه آزار پشیمانی نیست

در همه شهر حدیث من و افسانه تست

این حکایت همه دانند که پنهانی نیست

یک شب وصل تو جان ارزد ارزان مفروش

که خود این جز به من سوخته ارزانی نیست

من چرا نوبت سلطانی عشق تو زنم

چون مرا بر در تو پایه دربانی نیست

گرچه در کشور ثالث تو زبردست مهی

مجد را زیر فلک در همه فن ثانی نیست