گنجور

 
مجد همگر

آن دل که جو جانش داشتم نیست

صبری که بر او گماشتم نیست

زلف تو ز درج سینه دل بربود

لابد چو نگه نداشتم نیست

باری دل تو نگاهدارم

کآن نقش کز او نگاشتم نیست

چون شمع به جز ز سوز هجرت

امید حیات چاشتم نیست

باران سرشک من هبا شد

کآن تخم امل که کاشتم نیست

در دامنم آن سرشک چون در

کز دیده فرو گذاشتم نیست