گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱

 

گرچه دورم ز نظر، کی نظر از من دارد

نی من از او خبر و او خبر از من دارد

جدول مظهر سرچشمهٔ هستی شده ام

گرچه بحر است ولیکن گذر از من دارد

هیچ بر مزرع اوقات نمی پردازم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

 

چه غم آن مهر پیکر از چنان و از چنین دارد

که در زیر نگینش آسمانی با زمین دارد

نمی خواهم گهر زان بحر اگر بر روی آب آید

که هر دم از تنک ظرفیش چینی بر جبین دارد

مرا از خاک سر برداشتن زان خوش نمی آید

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳

 

مردی که در این ره، دل آگاه ندارد

در منزل صاحبنظران راه ندارد

چون لاله به داغ تو کسی را که جگر سوخت

دیگر سر و برگ نفس و آه ندارد

آیین گدا را به توانگر چه مناسب

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴

 

سفر هوشوران زود تمامی دارد

باده کم نشئه چو افتد رگ خامی دارد

بادهٔ عشق بنوشید و مترسید که این

نه شرابی است که تا حشر تمامی دارد

زلف چون بند کند پای دلی در زنجیر

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵

 

هر که دارد صنمی جور و جفایی دارد

دلبر ماست که مهری و وفایی دارد

در چمن تا به هوای تو روان کردم اشک

سرو تشریفی و گل نشو و نمایی دارد

عاشقی را چه غم از جور و جفای ایام

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

 

سرمه کی طاقت آن چشم پر از ناز آرد

تا دل خستهٔ صاحب نظری نازارد

به دلم تخم وفا پاش ببین دهقان را

هرچه انداخته در خاک همان بردارد

آه من حلقه به گوش تو مگر اندازد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

 

جهان تو را به سر انکسار می آرد

که تا بزرگ شود در فشار می آرد

نسیم خط تو گر بگذرد به سوی چمن

هزار طعنه به باد بهار می آرد

اگرچه بحر پرآشوب و مست و بی پرواست

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

 

صبحدم از شب وصل تو اثر می آرد

آفتاب از سر کوی تو خبر می آرد

دیگر از روز قیامت نهراسد هرگز

هر که با من شب هجری به سحر می آرد

می توان گفت دل آینه را از سنگ است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۹

 

چه [دلبری] است که هرگاه ناز می آرد

تمام ناشده نازش [نیاز] می آرد

بغیر نخوت حج، حاجی بیابانگرد

دگر چه تحفه ز راه حجاز می آرد

در این سراچهٔ بازیچه، می ندانم کیست

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰

 

ذکر تو هوش [و] فکر تو از خویش می برد

بار خودی خیال تو از پیش می برد

هر خار، کان کشیده به مژگان ز پای گل

بلبل به یادگار دل ریش می برد

تنها نه فارغ از غم دنیاش می کند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۱

 

در خاطری که آن بت عیار بگذرد

تا خود چها زسینهٔ افگار بگذرد

دیگر سرشک من پی او گم نمی کند

یک بار گر به چشم گهربار بگذرد

اشک مرا به کشت رسان و روا مدار

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲

 

آشکار ز نظر یار نهان می گذرد

حیف از این عمر که چون آب روان می گذرد

کس چسان وصف کند قامت دلجوی تو را

سرو قد تو که از مد بیان می گذرد

رفعت قد تو را هر که تماشا کرده است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

 

از یک نظر لطف که آن مهر لقا کرد

چون [صبحدمی] هستی من رو به فنا کرد

در صومعه بودم همهٔ عمر مقید

نازم به خرابات که از قید رها کرد

تفریق مزاج دل ما را نتوانست

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴

 

رفت از حریم دیده و دل را کباب کرد

این کعبه را به سنگ جدایی خراب کرد

نگذاشت تا نمود کند رنگ عیش ما

از بسکه نوبهار جوانی شتاب کرد

ما را مراد او ز میان سوزش است و بس

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵

 

نشئهٔ سرشار چشم مست ساقی کار کرد

راه ناهموار هستی را به ما هموار کرد

خواب غفلت در شب هستی ز هوشم برده بود

یاد او کردم تپیدن های دل بیدار کرد

زرد روتر می شود از مهر در چشم کسان

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶

 

نشئهٔ سرشار چشم مست ساقی کار کرد

راه ناهموار هستی را به ما هموار کرد

غنچه شد آشفته و زاری کنان از خویش رفت

بسکه بلبل در گلستان ناله های زار کرد

خواب غفلت برده بود از هوش ما را لیک دوش

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷

 

در سواد خط خوبان بسکه دل شبگیر کرد

همچو صبح صادقم در این سیاحت پیر کرد

زلف خوبان بسکه در این گوشه واگردیده است

جذبه را در خلوت ما عشق در زنجیر کرد

خواب دیدم زلف معشوقی به دست آورده ام

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

 

داغ را چون لاله اجزای بدن خواهیم کرد

بعد از این مانند گل جا در چمن خواهیم کرد

قوتی گر مانده باشد بعد از این در پای فکر

چشم را پوشیده سیر انجمن خواهیم کرد

گفتگو با خلق تشویش دل آزرده است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹

 

کام تا هست تو را کامروا نتوان کرد

تا تو هستی به میان، هیچ صفا نتوان کرد

جذبهٔ عشق چنان کرده سبک روح مرا

که تنم را ز پر کاه جدا نتوان کرد

می توان از دو جهان بهر خدا بگذشتن

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰

 

خرمی ز این دو روزه جان نتوان کرد

خواب در راه کاروان نتوان کرد

چه بنا مانده ای به جد و به اب

تکیه بر تل استخوان نتوان کرد

بسکه نازک فتاده طبع لطیفش

[...]

سعیدا
 
 
۱
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۳۰
sunny dark_mode