گنجور

 
سعیدا

از یک نظر لطف که آن مهر لقا کرد

چون [صبحدمی] هستی من رو به فنا کرد

در صومعه بودم همهٔ عمر مقید

نازم به خرابات که از قید رها کرد

تفریق مزاج دل ما را نتوانست

مردی که به حکمت شکر از شیر جدا کرد

هر غنچه مرا شد به نظر صورت پیکان

تا در دل من تیر غم عشق تو جا کرد

تا عشق تو از هر دو جهان کرد خلاصم

هر کس که مرا دید تو را خیر دعا کرد

هر رنج و جفایی که رسد از دل داناست

از حق مگذر آن که ندانست صفا کرد

جز پیر مغان کس هنر خویش نپوشید

هرگز به کسی گفت فلان عیب چرا کرد

نی دوش که گلبانگ مرا راست نمی گفت

آوازهٔ عشاق تو بی برگ و نوا کرد

در خدمت میخانه به سر برد سعیدا

کس را خبری نیست که او کار خدا کرد