گنجور

 
سعیدا

مردی که در این ره، دل آگاه ندارد

در منزل صاحبنظران راه ندارد

چون لاله به داغ تو کسی را که جگر سوخت

دیگر سر و برگ نفس و آه ندارد

آیین گدا را به توانگر چه مناسب

کیفیت بی قیدی ما شاه ندارد

سهل است گذشتن ز دو عالم که بگویند

این مفلس ما جز دل آگاه ندارد

بس سعی که دل کرد به سوی تو شتابد

لیکن چه کند همره و همراه ندارد

سر خم نکنم پیش کریمی که سعیدا

گه داشته باشد کرم و گاه ندارد