گنجور

 
سعیدا

خرمی ز این دو روزه جان نتوان کرد

خواب در راه کاروان نتوان کرد

چه بنا مانده ای به جد و به اب

تکیه بر تل استخوان نتوان کرد

بسکه نازک فتاده طبع لطیفش

بوسه ای ز آن دهان گمان نتوان کرد

نیست جز او کسی و دادم از اوست

ستم از او به او بیان نتوان کرد

سخن خلق بر زبان نتوان راند

آتشین لقمه در دهان نتوان کرد

خود چو کوهی و حیرتی دارم

کمر از مو ز مو میان نتوان کرد

قشر بی مغز کس ندیده به عالم

هیچ کس را به [به بد گمان] نتوان کرد

نفی خود کن گرت هوای وجود است

که ثبوتش بغیر آن نتوان کرد

زاهدا رخت خویش بند ز مسجد

هیچ سودی در این دکان نتوان کرد

دلبری دارم و چه چاره کنم

که به تدبیر، مهربان نتوان کرد

در جهان طرح عیش نیست سعیدا

بر هوا رسم خانمان نتوان کرد