گنجور

 
سعیدا

چه [دلبری] است که هرگاه ناز می آرد

تمام ناشده نازش [نیاز] می آرد

بغیر نخوت حج، حاجی بیابانگرد

دگر چه تحفه ز راه حجاز می آرد

در این سراچهٔ بازیچه، می ندانم کیست

که هر زمان ز خودم برده باز می آرد

چو در عرق گل رخسار شعله ریز شود

چو شمع، جان مرا در گداز می آرد

چه عشوه غمزه چه ناز و کرشمه از هر سو

جداجدا به دلم ترکتاز می آرد

نگاه چشم تو ما را به گفتگو آورد

که باده بر سر افشای راز می آرد

خیال قامت او چون رسد به یاد، مرا

پی کشیدن آه دراز می آرد

چه همت است سعیدا به عشق، بالا دست

که جغد می برد و شاهباز می آرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode