غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
سوزد ز بس که تاب جمالش نقاب را
دانم که در میان نپسندد حجاب را
پیراهن از کتان و دمادم ز سادگی
نفرین کند به پرده دری ماهتاب را
تا خود شبی به همدمی ما به سر برد
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
نهفت شوخی بی پرده شور جنگش را
ز باده تندی این باده برد رنگش را
کدام آینه با روی او مقابل شد
که بی قراری جوهر نبرد زنگش را
چو غنچه جوش صفای تنش ز بالیدن
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
ای روی تو به جلوه درآورده رنگ را
نقش تو تازه کرد بساط فرنگ را
از ناله خیزی دل سخت تو در تبم
در عطسه شرر مفگن مغز سنگ را
از عمر نوح، عرض برد انتظار و تو
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
چون به قاصد بسپرم پیغام را
رشک نگذارد که گویم نام را
گشته در تاریکی روزم پنهان
کو چراغی تا بجویم شام را
آن میم باید که چون ریزم به جام
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
سوز عشق تو پس از مرگ عیانست مرا
رشته شمع مزار از رگ جانست مرا
می نگنجم ز طرب در شکن خلوت خویش
حلقه بزم که چشم نگرانست مرا
هر خراشی که ز رشک تنم افتد بر دل
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
بر نمی آید ز چشم از جوش حیرانی مرا
شد نگه، زنار تسبیح سلیمانی مرا
دامن افشاندم به جیب و مانده در بند تنم
وحشتی کو تا برون آرد ز عریانی مرا
وه! که پیش از من به پابوس کسی خواهد رسید
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
شکست رنگ تا رسوا نسازد بی قراران را
جگر خونست از بیم نگاهت رازداران را
ز پیکان های ناوک در دل گرمم نشان نبود
به ریگستان چه جویی قطره های آب باران را؟
بود پیوسته پشت صبر بر کوه از گرانجانی
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
غمت در بوته دانش گدازد مغز خامان را
لبت تنگ شکر سازد دهان تلخ کامان را
قضا در کارها اندازه هر کس نگه دارد
به قطع وادی غم می گمارد تیزگامان را
ز هستی پاک شو گر مرد راهی کاندرین وادی
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
به خلوت مژده نزدیکی یارست پهلو را
فریب امتحان پاکبازی داده ام او را
ز محو پرده محمل، مگو فرهاد را میرم
که می خاید به ذوق فتنه شادروان مشکو را
جهان از باده و شاهد بدان ماند که پنداری
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
به پایان محبت یاد می آرم زمانی را
که دل عهد وفا نابسته دام دلستانی را
فسونی کو که بر حال غریبی دل به درد آرد
بداندیشی به اندوه عزیزان شادمانی را
اجازت داد پیشش یک دو حرف از درد دل گفتم
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
قضا آیینه دار عجز خواهد ناز شاهی را
شکستی در نهادستی ادای کجکلاهی را
طبیعی نیست هر جا اختلاط، از وی حذر خوشتر
کم از سوزنده آتش نیست آب گرم ماهی را
ز رخت خوابم آتشپاره ها رفته ست می داند
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
نقشی ز خود به راهگذر بستهایم ما
بر دوست راه ذوق نظر بستهایم ما
با بنده خود این همه سختی نمیکنند
خود را به زور بر تو مگر بستهایم ما؟
دل مشکن و دماغ و دل خو نگاه دار
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
آشنایانه کشد خار رهت دامن ما
گویی این بود ازین پیش به پیراهن ما
بی تو چون باده که در شیشه هم از شیشه جداست
نبود آمیزش جان در تن ما با تن ما
سایه و چشمه به صحرا دم عیسی دارد
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
پس از عمری که فرسودم به مشق پارساییها
گدا گفت و به من تن درنداد از خودنماییها
فغان زان بلهوس برکش محبت پیشه کش کز من
رباید حرف و آموزد به دشمن آشناییها
بت مشکلپسند از ابتذال شیوه میرنجد
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
خیز و بیراهه روی را سر راهی دریاب
شورش افزا نگه حوصله کاهی دریاب
عالم آیینه رازست چه پیدا چه نهان
تاب اندیشه نداری به نگاهی دریاب
گر به معنی نرسی جلوه صورت چه کم ست
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
گر پس از جور به انصاف گراید چه عجب؟
از حیا روی به ما گر ننماید چه عجب؟
بودش از شکوه خطر ور نه سری داشت به من
به مزارم اگر از مهر بیاید چه عجب؟
رسم پیمان به میان آمده خود را نازم
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
سحر دمیده و گل در دمیدنست مخسپ
جهان جهان گل نظاره چیدنست مخسپ
مشام را به شمیم گلی نوازش کن
نسیم غالیه سا در وزیدنست مخسپ
ز خویش حسن طلب بین و در صبوحی کوش
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
خوشم که چرخ به کوی توام ز پا انداخت
که هم ز من پی من خلد را بنا انداخت
چو نقش پا همه افتادگی ست هستی من
ز آسمان گله نبود اگر مرا انداخت
سواد سایه همان صورت گلیم گرفت
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
آن که بی پرده به صد داغ نمایانم سوخت
دیده پوشید و گمان کرد که پنهانم سوخت
نه بدر جسته شرار و نه بجا مانده رماد
سوختم لیک ندانم به چه عنوانم سوخت
سینه از اشک جدا، دیده جدا می سوزد
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
نگه به چشم نهان و ز جبهه چین پیداست
شگرفی تو ز انداز مهر و کین پیداست
نظاره عرض جمالت ز نوبهار گرفت
شکوه صاحب خرمن ز خوشه چین پیداست
رسید تیغ توام بر سر و ز سینه گذشت
[...]