گنجور

 
غالب دهلوی

گر پس از جور به انصاف گراید چه عجب؟

از حیا روی به ما گر ننماید چه عجب؟

بودش از شکوه خطر ور نه سری داشت به من

به مزارم اگر از مهر بیاید چه عجب؟

رسم پیمان به میان آمده خود را نازم

گفته باشد که ز گفتن چه گشاید چه عجب؟

شیوه ها دارد و من معتقد خوی ویم

شوقم از رنجش او گر بفزاید چه عجب؟

چون کشد می، کشدم رشک که در پرده جام

از لب خویش اگر بوسه رباید چه عجب؟

طره درهم و پیراهن چاکش نگرید

اگر از ناز به خود هم نگراید چه عجب؟

هرزه میرم شمرد، وز پی تعلیم رقیب

به وفا پیشگیم گر بستاید چه عجب؟

کار با مطربه زهره نهادی دارم

گر لبم ناله به هنجار سراید چه عجب؟

آن که چون برق به یک جای نگیرد آرام

گله اش در دل اگر دیر نپاید چه عجب؟

با چنین شرم که از هستی خویشش باشد

غالب ار رخ به ره دوست نساید چه عجب؟