گنجور

 
غالب دهلوی

خوشم که چرخ به کوی توام ز پا انداخت

که هم ز من پی من خلد را بنا انداخت

چو نقش پا همه افتادگی ست هستی من

ز آسمان گله نبود اگر مرا انداخت

سواد سایه همان صورت گلیم گرفت

همای فرخ اگر سایه بر گدا انداخت

ز رزق خویش چه سان بر خورم که داس قضا

ز کشت خوشه درود و در آسیا انداخت

به عز و ناز منه دل که افتد آخر کار

ز فرق مهر کلاهی که بر هوا انداخت

به طعن بی اثری های ناله ما را کشت

ز کیش ماست خدنگی که سوی ما انداخت

صحیفه پیش نگاه و نگاه کزلک تیز

دریغ گر به سر حرف مدعا انداخت

اگر نه لطف شب وصل کاستن می خواست

ز روز هجر سخن در میان چرا انداخت؟

منم که با جگر تشنه می نوردم راه

به وادیی که خضر کوزه و عصا انداخت

فغان ز غفلت غالب که کارش از سستی

ز دست رفته و داند که با خدا انداخت