گنجور

 
غالب دهلوی

سحر دمیده و گل در دمیدنست مخسپ

جهان جهان گل نظاره چیدنست مخسپ

مشام را به شمیم گلی نوازش کن

نسیم غالیه سا در وزیدنست مخسپ

ز خویش حسن طلب بین و در صبوحی کوش

می شبانه ز لب در چکیدنست مخسپ

ستاره سحری مژده‌سنج دیداری‌ست

ببین که چشم فلک در پریدنست مخسپ

تو محو خواب و سحر در تأسف از انجم

به پشت دست به دندان گزیدنست مخسپ

نفس ز ناله به سنبل درودنست بخیز

ز خون دل مژه در لاله چیدنست مخسپ

نشاط گوش بر آواز قلقلست بیا

پیاله چشم به راه کشیدنست مخسپ

نشان زندگی دل دویدنست مایست

جلای آینه چشم دیدنست مخسپ

ز دیده سود حریفان گشودنست مبند

ز دل مراد عزیزان تپیدنست مخسپ

به ذکر مرگ شبی زنده داشتن ذوقی‌ست

گرت فسانه غالب شنیدنست مخسپ