اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۱
آن سبز چو رنگش ز می ناب برآید
از سبزه تر لاله سیراب برآید
با تیره شب هجر بساز ای دل نومید
کامشب شب آن نیست که مهتاب برآید
زد دست اجل کوس رحیل و طمعم نیست
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۲
دفع غم دور از تو میل بادهام چون میشود
در دهان چون زهر تلخ و در جگر خون میشود
مست و خندان بر سر عاشق مران بهر خدا
کش عنان اختیار از دست بیرون میشود
همچو شمعم آتشی کز مهر رویت در گرفت
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۳
میرود از برم دگر، تا ببر که میرود؟
تازه تر چه نخل گل در نظر که میرود؟
توسن خشم کرده زین، دامن ناز بر زده
طرف کلاه کرده کج تا بسر که میرود؟
بسته میان بچابکی رهزن دین عاشقان
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۴
نسیم گل دگران را دماغ تازه کند
مرا چو مرغ چمن درد و داغ تازه کند
چو لاله دامن صحرا گرفته ام بی دوست
که داغ حسرت من گشت باغ تازه کند
فراغت همه کس درد دل برد اما
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۵
گل به یاد عارضت دل را گشادی میدهد
نیست چون روی تو اما از تو یادی میدهد
از تو چون نالم که این جورم نه امروز است و بس
بخت من دایم مرا کافرنهادی میدهد
گرچه بیداد توام از گریه میسوزد ولی
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۶
دنیا همه هیچ است و وفا هیچ ندارد
بر هیچ منه دل که بقا هیچ ندارد
ساقی می نوشین منه از دست که دوران
در جام بجز زهر بلا هیچ ندارد
خورشید من از لطف سراسر همه مهر است
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۷
زبسکه روزم از آن مه ملال می خیزد
شبم بکشتن خود صد خیال می خیزد
نهال قد بتان جمله فتنه انگیزند
ندانم از چه زمین این نهال می خیزد
بسوز کوکب بخت زبون من ایماه
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۸
گر آه کشم آن سگ کویم بسر آید
کز آه من سوخته بوی جگر آید
از ضعف چنانم که اگر ناله کشد دل
بیهوش شوم تا نفسی چند بر آید
دایم برهت پیش صبا دیده گشایم
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۹
از خاک رهم عشق بر افلاک برآرد
چون ذره مرا مهر تو از خاک برآرد
تا رفت گل روی تو از گلشن چشمم
مژگان در چشم از خس و خاشاک برآرد
شبها بسر خاک شهیدت نه چراغ است
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۰
آگه از شمع رخش هم عاشقی چون من شود
هر کجا در گیرد آتش سوزاو روشن شود
یارمیباید که باشد، خانه گو ویرانه باش
زانکه گر گلخن بود از روی او گلشن شود
عشقبازان را بدل باری که خوانندش بلا
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۱
مرا که گبر و مسلمان نظر پرست شناسد
خوشم که هر کسی ام انچنانکه مست شناسد
اگر چه مستم و رسوا ز طعن غیر خلاصم
بکوی میکده هشیار کو؟ که مست شناسد
مخوان ز کعبه به دیرم که خاطری ننشیند
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۲
سحر چو آه من می پرست میخیزد
بهر که میوزد از خواب مست میخیزد
کسیکه با تو چو یاری نشست و خاست کند
چه جای دل ز سر هر چه هست میخیزد
مگر بسوخت دل زار کز درون دودی
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۳
سرا پای تنم هر دم ز موج دیده تر گردد
بغرقاب غمم زین بحر یارب زود برگردد
جراحتها که از تیرت مرا در سینه چاک است
بناحق میخراشم دمبدم تا تازه تر گردد
چنین کافتاده ام دور از تو اینم زنده میدارد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۴
چو بهر قتل غیر آن مه به تیغ آبگون خیزد
ز غیرت بر سراپای تنم رگهای خون خیزد
دلم خرم نمی گردد و گر گردد چنان نبود
نخیزد سبزه زین وادی وگر خیزد زبون خیزد
نباشد خوش فغان و گریه بی جایگه لیکن
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۵
صبا چو جعد سر زلف یار من بگشود
گره ز کار من و روزگار من بگشود
شکفته اند حریفان چو گل ز هر سویی
مگر به خنده دهان نوبهار من بگشود
کمان حسن که زه کرد در جهان روزی
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۶
رشک رقیب تا کیم ای بیوفا کشد
خواهم اجل رقیب ترا یا مرا کشد
میرم ز درد اگر بتو گوید کسی سخن
غیرت بلاست وه که مرا این بلا کشد
پروانه یی که رشک ز بیگانه میبرد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۷
هرچند بیخم میکَنی، وصلت گرم خرم کند
بازم نهال زندگی پا در زمین محکم کند
شد با من مجنون صفت آهوی چشمت آشنا
این آشنایی آخرم بیگانه از عالم کند
در کعبه کویش دلا از راه نومیدی درآ
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۸
دیده هر که از هوس سوی تو سیمتن بود
غرقه بخون دل شود گر همه چشم من بود
آه که گیردم نفس راه گلو ز بخت بد
در نفسی که بامنش یار سر سخن بود
می بدهم که بیخودی می نهلد که چون منی
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۹
چشم صاحبدل نظر چون بر رخ گل میکند
از جمال گل قیاس حال بلبل میکند
هرکه را چون کوهکن لعل لب شیرین هواست
بار کوه غم به یاد او تحمل میکند
عاشقی کز زهرهرویان دل به وصل آلوده کرد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۰
کسی از خار خار جان مجنون کی خبر دارد
مگر هم ناقه لیلی که خاری در جگر دارد
ز زهر چشم او مردم دریغا آب چشم من
چه پروردم بخون دل نهالی کاین ثمر دارد
گرفتم ذره خاکم چرا بر من نمی تابد
[...]