گنجور

 
اهلی شیرازی

نسیم گل دگران را دماغ تازه کند

مرا چو مرغ چمن درد و داغ تازه کند

چو لاله دامن صحرا گرفته ام بی دوست

که داغ حسرت من گشت باغ تازه کند

فراغت همه کس درد دل برد اما

مراست درددلی کش فراغ تازه کند

تنم شوق همچون چراغ سوزد اشک

چه روغنی است که سوز چراغ تازه کند

دماغ اهلی مسکین بسوزد آتش غم

ببخش جرعه خود تا دماغ تازه کند