گنجور

 
اهلی شیرازی

سحر چو آه من می پرست میخیزد

بهر که میوزد از خواب مست میخیزد

کسیکه با تو چو یاری نشست و خاست کند

چه جای دل ز سر هر چه هست میخیزد

مگر بسوخت دل زار کز درون دودی

بلند میشود و ناله پست میخیزد

زهی فریب تو ای بت که گر مسلمانی

نشست با تو دمی می پرست میخیزد

مگر به تیغ تو اهلی ز غم رهد ورنه

کرا بغیر تو کاری ز دست میخیزد