گنجور

 
اهلی شیرازی

دنیا همه هیچ است و وفا هیچ ندارد

بر هیچ منه دل که بقا هیچ ندارد

ساقی می نوشین منه از دست که دوران

در جام بجز زهر بلا هیچ ندارد

خورشید من از لطف سراسر همه مهر است

با من بجز از جور و جفا هیچ ندارد

بی شمع رخش نیست صفا خانه دل را

گر کعبه بود هم که صفا هیچ ندارد

بحر کرم است آب حیات دهنش لیک

آن بحر کرم بخش گدا هیچ ندارد

آراسته شد از خط سبزش چمن حسن

بی سبزه چمن نشو و نما هیچ ندارد

اهلی است گدای تو از آن زدبدعاست

در دست گدا غیر دعا هیچ ندارد