گنجور

 
اهلی شیرازی

چشم صاحبدل نظر چون بر رخ گل می‌کند

از جمال گل قیاس حال بلبل می‌کند

هرکه را چون کوهکن لعل لب شیرین هواست

بار کوه غم به یاد او تحمل می‌کند

عاشقی کز زهره‌رویان دل به وصل آلوده کرد

گر ملک باشد که عشق او تنزل می‌کند

در دل پاکان که از روی صفا آیینه است

مدعی ناپاکی خود را تعقل می‌کند

جز به خاک کوی او اهلی نیارد سر فرو

آسمان بیهوده از وی این تخیل می‌کند