جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
الهی ره نما سوی خود این مدهوش غافل را
ز دردت جامه زیب داغ چون طاووس کن دل را
برد بیطاقتی از عالم هستی برون دل را
تپیدن بال پرواز است مرغ نیم بسمل را
تب عشقت چنان در آتش بیتابیام دارد
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
داغ تو بود لاله صفت زیب تن ما
چون غنچه بود زخم تو جزو بدن ما
دور از گل رخسار تو مانند شکوفه
از پنبهٔ داغ است به تن پیرهن ما
ما بلبل پر سوختهٔ گلشن عشقیم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
مگر به سعی توان دید جسم لاغر ما
یک استخوان چو هلال است پای تا سر ما
همیشه سایهٔ عشق تو بود بر سر ما
چکیدهٔ جگر آتش است گوهر ما
نوید وصل ترا احتیاج قاصد نیست
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
ایمن از جور حوادث ساخت عجز من مرا
شیشه جانیها حصاری گشت از آهن مرا
چون نباشم خوشدل از بیتابیی کز درد اوست
صبح نوروزیست هر چاکی ز پیراهن مرا
آتشم؛ آتش، مکن تکلیف سیر گلشنم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
برده سیر آهنگی امشب بر فلک داد مرا
دل شکستن داده پهلو تند فریاد مرا
چون شرر هر ذرهٔ او بال بیتابی زند
کوه قاف ار بشنود نام پریزاد مرا
صید دلها می کند هردم به رنگ تازه ای
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
ما راست ای سرآمد لیلی نگاهها
از هر نگه به وادی وصل تو راهها
از حیرت تو چون صف مژگان به دور چشم
مانده است خشک بر لب ما فوج آهها
بر خاک جلوهگاه تو ای شمع بزم قدس
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
زهی از بادهٔ شوق تو ساغر کاسهٔ سرها
نهان در هر دل از شور تمنای تو محشرها
به باغ از جلوهٔ رنگین فروزی آتش رشکی
که دود از گل گل طاووس برخیزد چو مجمرها
به بحر خون، تپیدنهای دلها کی عبث باشد؟
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
دل فرهاد درد ناخن اندیشهٔ ما
آب از خون رگ سنگ خورد شیشهٔ ما
بازوی همت ما قوت دیگر دارد
می کند جلوهٔ شیرین شرر تیشهٔ ما
نالهٔ برق شکارش دل خارا بشکافت
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
ساخت درد تازه محو از خاطرم آزارها
می کند سوزن تهی پارا علاج خارها
پرنیان شعله می بافم زتار و پود آه
می توان دریافت حالم از قماش کارها
گرد کلفت بسکه آید با سرشک از دل به چشم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
بیا از قید بیدردی دمی آزاد کن ما را
ز درد ساغر غم ای محبت شاد کن ما را
نوشتم در وصیت نامهٔ طومار آه خود
که صیدی را به خون غلطان چو بینی یاد کن ما را
خمارم رهبر دشت فنا گردید ای ساقی
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
می تپد دل بسکه در هجر گل آن رو مرا
مضطرب شد استخوان چون نبض در پهلو مرا
حسن معنی تا نمود آیینهٔ زانو مرا
شد بلند از هر سو مو نغمهٔ یاهو مرا
گر به قدر غم به فریاد آیم از بیداد عشق
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
سوختم در یاد شمع عارض جانانهها
بر هوا دارد غبارم شوخی پروانهها
باده تا افروخت شمع عارضش را میکند
موج می بیتابی پروانه در پیمانهها
هیچگه بیآه دودی از دل ما برنخاست
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
نباشد عقدهای در خاطر ار ابنای دنیا را
به سان رشتهٔ گوهر به هم راهیست دلها را
به خال روی رنگی میدهم نسبت سویدا را
نهان در گرد کلفت دیدهام از بس که دلها را
شوم چون اشکریزان در تمنای گل رویی
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
گل با سر بازار بسنجد چو چمن را
بازر به ترازو ننهد خاک وطن را
بر سرو، نسیم سحری برگ گل افشاند
بنگر به گلستان دم طاووس چمن را
ای هم نفسان سیر چمن فرع دماغ است
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
که چو سوزن دوختی بر جامه چشم خویش را
گاه عینک وار بر عمامه چشم خویش را
می نویسم نامه و از فرط شوق دیدنت
بسته ام نرگس صفت بر خامه چشم خویش را
همچو آن عینک که در جزوی فراموشش کنند
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
سرت گردم به گلشن جلوه ده آن روی چون گل را
رگ لبریز خون ناله کن منقار بلبل را
مرا سرپنجهٔ حسن است طاقت آزما امشب
که موج بحر بی تابی کند کوه تحمل را
مبادا حالی او گردد و بیگانگی آرد
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
میانش نیست از جوش نزاکت در نظر پیدا
بود چون معنی از مصرع زقد او کمر پیدا
ندارم آگهی از حال دل لیک اینقدر دانم
که گاهی می شود در دود آهم چون شرر پیدا
نهان از خلق بر دوش سبک روحی بود سیرم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
تهی کردم زاشک و آه امشب سینهٔ خود را
زنقد و جنس خالی ساختم گنجینهٔ خود را
بیفزاید به قدر محنت و غم رتبهٔ دلها
یکی صد می شود چون بشکنی آیینهٔ خود را
زلب بر لب نهادن کی تسلی می شوم ساقی
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
کاری نیاید از خرد ذوفنون ما
ما را بس است مرشد کامل جنون ما
سر در کنار دامن محشر نهاده است
خوش دل ازین مباش که خوابیده خون ما
پیرا نه سر ز سرکشی نفس فارغیم
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
صاف حسرت زغمت نشئه طراز است مرا
شیشه دل زتو لبریز گداز است مرا
خوش نماتر شده از جوش غرورش عجزم
نار او رونق بازار نیاز است مرا
رخنهٔ سینه که چون چشم عزیزش دارم
[...]