گنجور

 
جویای تبریزی

دل فرهاد درد ناخن اندیشهٔ ما

آب از خون رگ سنگ خورد شیشهٔ ما

بازوی همت ما قوت دیگر دارد

می کند جلوهٔ شیرین شرر تیشهٔ ما

نالهٔ برق شکارش دل خارا بشکافت

جگر شیر بلرزد زنی بیشهٔ ما

مستی ما همه از جلوه دیدار تو بود

می تجلی بود و طور بود شیشهٔ ما

ما و جای دگر از کوی تو رفتن؟ هیهات!‏

به وصال تو که نگذشت در اندیشهٔ ما

آتش دل بشد از گریه فزون تر جویا

سوخت همچون مژه در آب رگ و ریشهٔ ما