گنجور

 
جویای تبریزی

سرت گردم به گلشن جلوه ده آن روی چون گل را

رگ لبریز خون ناله کن منقار بلبل را

مرا سرپنجهٔ حسن است طاقت آزما امشب

که موج بحر بی تابی کند کوه تحمل را

مبادا حالی او گردد و بیگانگی آرد

نگاه شوخش از حد می برد با ما تغافل را

تجرد پیشگان مستغنی اند از دولت دنیا

گهر ریگ تا دریا بود بحر توکل را

ز صرصر پنجه زردار گل بر خاک می افتد

بپیچد باددستی‌های ما دست تمول را

تهی دارند پیران خمیده غور کن یک ره

که جا پیوسته جویا بر سر دریا بود پل را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode