گنجور

 
جویای تبریزی

گل با سر بازار بسنجد چو چمن را

بازر به ترازو ننهد خاک وطن را

بر سرو، نسیم سحری برگ گل افشاند

بنگر به گلستان دم طاووس چمن را

ای هم نفسان سیر چمن فرع دماغ است

دور از گل آن رو چه کنم سرو و سمن را

کو دل که کس اندیشهٔ گلگشت نماید

کو دیده که یک ره بتوان دید چمن را

عریان نشوی همچو گهر در همهٔ عمر

از گرد یتیمی کنی ارجامهٔ تن را

جویا بر هر کس نتوان نکته سرا بود

بر خاک میفکن در نایاب سخن را