گنجور

 
جویای تبریزی

صاف حسرت زغمت نشئه طراز است مرا

شیشه دل زتو لبریز گداز است مرا

خوش نماتر شده از جوش غرورش عجزم

نار او رونق بازار نیاز است مرا

رخنهٔ سینه که چون چشم عزیزش دارم

بر رخ دل در فیضی است که باز است مرا

نغمه باشد سب الفت جانم با جم

رشتهٔ عمر همانا رگ ساز است مرا

می نماید غم عشق تو زسر تا پایم

هر سو مو به تن آیینهٔ راز است مرا

شمع سان زنده ام از کاهش عشقش جویا

آب حیوان تن و سرگرم گداز است مرا