سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
عشق ازین معشوقگان بی وفا دل بر گرفت
دست ازین مشتی ریاست جوی دون بر سر گرفت
عالم پر گفتگوی و در میان دردی ندید
از در سلمان در آمد دامن بوذر گرفت
اینت بی همت که در بازار صدق و معرفت
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
دوش رفتم به سر کوی به نظّارهٔ دوست
شب هزیمتشده دیدم ز دو رخسارهٔ دوست
از پی کسب شرف پیش بناگوش و لبش
ماه دیدم رهی و زهره سماکارهٔ دوست
گوشها گشته شِکرچین که همیریخت ز نطق
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳
بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند
هیچ کس دیدی که بر مه چنبر از عنبر کند
گه ز مشک سوده نقش آرد همی بر آفتاب
گه عبیر بیخته بر لالهٔ احمر کند
گرد زنگارش پدید آمد ز روی برگ گل
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴
از حل و از حرام گذشتست کام عشق
هستی و نیستی ست حلال و حرام عشق
تسبیح و دین و صومعه آمد نظام زهد
زنار و کفر و میکده آمد نظام عشق
خالیست راه عشق ز هستی بر آن صفت
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶
می ده پسرا که در خمارم
آزردهٔ جور روزگارم
تا من بزیم پیاله بادا
بر دست ز یار یادگارم
می رنگ کند به جامم اندر
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳
در راه عشق ای عاشقان خواهی شفا خواهی الم
کاندر طریق عاشقی یک رنگ بینی بیش و کم
روزی بیاید در میان تا عشق را بندی میان
عیسی بباید ترجمان تا زنده گرداند به دم
چون دیده کوتهبین بود هر نقش حورالعین بود
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶
ای دیدن تو حیات جانم
نادیدنت آفت روانم
دل سوختهای به آتش عشق
بفروز به نور وصل جانم
بیعشق وصال تو نباشد
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷
ما قد ترا بندهتر از سرو روانیم
ما خد ترا سغبهتر از عقل و روانیم
بی روی تو لب خشکتر از پیکر تیریم
با موی تو دل تیرهتر از نقش کمانیم
بیرون ز رخ و زلف تو ما قبله نداریم
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳
باد عنبر برد خاک کوی تو
آب آتش ریخت رنگ روی تو
جاودان را نیست اندر کل کون
هیچ دولتخانه چون ابروی تو
کفر و دین را نیست در بازار عشق
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸
تا بت من قصد خرابات کرد
نفی مرا شاهد اثبات کرد
با قدح و بلبله تسبیح کرد
با دف و تنبور مناجات کرد
آن خدمات من دل سوخته
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - سخنی از میراث استادان
مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد
ز کوی تن برون آید به شهر دل وطن گیرد
ز آن عقبا نیندیشد بدین دنیا فرو ناید
نه جرم بوالحکم خواهد نه جای بوالحسن گیرد
اگر خواهد بقا یابد بباید مردنش اول
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷
کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند
همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند
از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین
در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند
در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱
ای دل از عقبات باید دست از دنیا بدار
پاکبازی پیشه گیر و راه دین کن اختیار
تخت و تاج و ملک و هستی جمله را در هم شکن
نقش و مهر نیستی و مفلسی بر جان نگار
پای بر دنیا نه و بردوز چشم از نام و ننگ
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸ - از زبان منجم ماوراء النهر که تقویم آورده بود گفتهاست
ای امین شاه و سلطان و امیر ملک و دین
زبدهٔ دور زمانی عمدهٔ روی زمین
خلق را در دین و دنیا از برای مصلحت
عروةالوثقی تویی امروز و هم حبلالمتین
بر تو غیب آسمان چون عیب عالم ظاهرست
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶۲ - در جواب هجای یکی از معاندان
سرخ گویی همیشه غر باشد
شبه از لعل پاکتر باشد
این چنین ژاژ نزد هر عاقل
سخنی سخت مختصر باشد
لعل مصنوع آفتاب بود
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۰۹
ای خداوند قایم قدوس
ملک تو ناقیاس و نامحسوس
قایمی خود به خود قیام تو نیست
به قیامی که هست ضد جلوس
ساحت سینههای مشتاقان
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۱۴
ز تو ای چرخ نیلی رنگ دارم
هزاران سان عنا و درد جامع
نه تنها از تو بل کز هر چه جز تست
به من بر هست همچون سیف قاطع
مرا زان مرد نشناسی تو زنهار
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۵۷ - در رثای ابوالمعالی احمد بن یوسف
رفت قاضی بلمعالی ای سنایی آه کو
همچو دل جانت بر آن صدر جهان همراه کو
خود گرفتم صد هزاران آه کردی لیک باز
چون مریدان جان بر آوردن به پیش آه کو
از پی آن تیز خاطر قد کمان کردی ز غم
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح خواجه اسماعیل شنیزی
علم و عمل خواجه اسماعیل شنیزی
ما را ز نه چیزی برسانید به چیزی
ما کبک دری بوده گریزیده ز کبکی
او کرده دل ما چو دل باز گریزی
تا ما ز پی تنقیت و تقویت او
[...]
سنایی » طریق التحقیق » بخش ۲۸ - قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها ویسفک الدماء
همه افتادهاند در تک و تاز
کرده بر تو زبان طعن دراز
چون زفطرت تو بودهای مقصود
همگنان چون برادران حسود،
کارها ساختند بر سر راه
[...]