گنجور

 
سنایی

همه افتاده‌اند در تک و تاز

کرده بر تو زبان طعن دراز

چون زفطرت تو بوده‌ای مقصود

همگنان چون برادران حسود،

کارها ساختند بر سر راه

تا ترا در فکنده‌اند به چاه

ساکن قعر چاه ماری‌ چند!

در بن چاه حرص داری چند

اینک آمد نظر کن ای مسکین

بر سر چاه ژرف بشری هین!

در چه انداخت بهر دعوت را

حبل قرآن و دلو عصمت را

بیش از این در میان چاه مپای

دست بر حبل زن‌، زچاه برآی

خویشتن را زچاه بالاکش

علم عشق بر ثریا کش

چست با کاروان صدق و یقین

سفری کن به مصر علیین

تا ز ناچیز و هیچ‌، چیز شوی

واندر آن مملکت عزیز شوی

حاسدان تو چون تو را بینند

آن همه بهجت و بها بینند،

همه از گفت خود خجل گردند

اندر آن وقت تنگدل گردند

منشین غافل ار خرد داری

پیشه گیر و بکن نکوکاری

آنچنان زی‌، درین جهان زنهار

تانگردی خجل به روزشمار