گنجور

 
سنایی

دوش رفتم به سر کوی به نظّارهٔ دوست

شب هزیمت‌شده دیدم ز دو رخسارهٔ دوست

از پی کسب شرف پیش بناگوش و لبش

ماه دیدم رهی و زهره سماکارهٔ دوست

گوش‌ها گشته شِکرچین که همی‌ریخت ز نطق

حرف‌های شکرین از دو شکرپارهٔ دوست

چشم‌های همه کس گشته تماشاگه جان

نز پی بلعجبی از پی نظّارهٔ دوست

پیش یکتامژهٔ چشم چو آهوش ز ضعف

شده شیران جهان ریشه‌ای از شارهٔ دوست

کرده از شکل عزب خانهٔ زنبور از غم

دل عشاق جهان غمزهٔ خونخوارهٔ دوست

هر زمان مدعی را ز غرور دل خویش

تازه خونی حذر اندر خم هر تارهٔ دوست

چون به سیاره شدی از پی چندین چو فلک

از ستاره شده آراسته سیارهٔ دوست

لب نوشینش بهم کرده بر نظم بقاش

داد نوشروان با چشم ستمگارهٔ دوست

دوش روزیم پدید آمده از تربیتش

بازم امروز شبی از غم بی‌غارهٔ دوست

چه کند قصه سنایی که ز راه لب و زلف

یک جهان دیده پر آوازهٔ آوارهٔ دوست

هست پروارهٔ او را رهی از بام فلک

همت شاه جهان ساکن پروارهٔ دوست

شاه بهرامشه آن شه که همیشه کف او

سبب آفت دشمن بود و چارهٔ دوست

زخم و رحم و بد و نیکش ز ره کون و فساد

تا ابد رخنهٔ دشمن بود و یارهٔ دوست