گنجور

 
سنایی

ای خداوند قایم قدوس

ملک تو ناقیاس و نامحسوس

قایمی خود به خود قیام تو نیست

به قیامی که هست ضد جلوس

ساحت سینه‌های مشتاقان

ز آرزوی تو شد به دور و شموس

در دل عارفان حضرت تو

صد نهال از محبتت مغروس

نور افلاک در نهاد قدم

کنی از راه عاشقان مطموس

هشت باغ و چهار رکن سرور

جنت عدن با همه ناموس

پیش آن دل بدانکه کس نخرد

به یکی مشت ارزن و سه فلوس

خاکپای بلال حضرت تو

گشته از راه دین تاج رئوس

خاک بر سر دبیر حضرت را

چون نداند همی یمین غموس

کردم آواره از مساکن عز

حل منجوس و طالع منحوس

گرچه زاغ سیاه گشتستم

نگزینم مقام جز ناقوس

زاغ گر بشنود کند در حال

زین سخنها کرشمه چو طاووس

شد مقیم سرخس و اندر وی

همچو دزدی به قلعه‌ای محبوس

ای سنایی بود که در غزنین

می‌ندانند شاه را ز عروس