گنجور

 
۶۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۸ - در مدح محمد بن محمود غزنوی گوید

 

... ز شرم کف اوشود چون غباری

غمی نیست ار با کفش بر نیاید

به صد سال شمسی ز در یا بخاری ...

فرخی سیستانی
 
۶۲

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی گوید

 

... دلش را پرست ار خرد را پرستی

کفش را ستای ار سخا را ستایی

ز بهر نوای کسان چیز بخشد ...

فرخی سیستانی
 
۶۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۸ - بردن امیر محمد به قلعهٔ مندیش

 

... و حاجب نیز دررسید و دورتر فرود آمد و احمد ارسلان را فرمود تا آنجا بند کردند و سوی غزنین بردند تا سرهنگ کوتوال بو علی او را بمولتان فرستد چنانکه آنجا شهربند باشد و دیگر خدمتگاران او را گفتند چون ندیمان و مطربان که هر کس پس شغل خویش روید که فرمان نیست که از شما کسی نزدیک وی رود عبد الرحمن قوال گفت دیگر روز پراگنده شدند و من و یارم دزدیده با وی برفتیم و ناصری و بغوی که دل یاری نمیداد چشم از وی برداشتن و گفتم وفا را تا قلعت برویم و چون وی را آنجا رسانند بازگردیم چون از جنگل آباد برداشتند و نزدیک کور والشت رسیدند از چپ راه قلعت مندیش از دور پیدا آمد راه بتافتند و بر آن جانب رفتند و من و این آزاد مرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت قلعه یی دیدیم سخت بلند و نردبان پایه های بی حد و اندازه چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد

امیر محمد از مهد بزیر آمد و بند داشت با کفش و کلاه ساده و قبای دیبای لعل پوشیده و ما وی را بدیدیم و ممکن نشد خدمتی یا اشارتی کردن گریستن بر ما افتاد کدام آب دیده که دجله و فرات چنانکه رود براندند ناصری و بغوی که با ما بودند و یکی بود از ندیمان این پادشاه و شعر و ترانه خوش گفتی بگریست و پس بدیهه نیکو گفت شعر

ای شاه چه بود این که ترا پیش آمد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۶۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۹ - وحشت امیر از بغرا خان

 

... امیر مسعود چنانکه بازنموده ام پیش از این خواجه ابو القاسم حصیری را و قاضی بو طاهر تبانی را خویش این امام بوصادق تبانی برسولی فرستاد نزدیک ارسلان- خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید و ایشان برفتند و مدتی دراز بماندند تا کار راست شد و بر مراد بازگشتند با یک خاتون دختر قدرخان که نامزد سلطان مسعود بود و دیگر خاتون دختر ارسلان خان که نامزد امیر مودود بود و این خاتون که نامزد امیر مودود بود در راه گذشته شد و قاضی تبانی نیز بپروان فرمان یافت و بو القاسم با خدم و مهد بغزنین آمد و آن عرس کرده شد بغراخان با رسولان ما حاجبی را برسولی فرستاده بود با دانشمندی و درخواسته تا حره زینب را فرستاده آید و ارسلان خان درین باب سخن گفته و گسیل خواستند کرد اما بگوش امیر رسانیدند که بغراخان سخن ناهموار گفته است بحدیث میراث که زینب را نصیب است بحکم خواهری و برادری امیر ازین حدیث سخت بیازرد و رسول بغراخان را بی قضاء حاجت بازگردانید با وعده خوب و میعادی و بارسلان خان بشکایت نامه نبشت و درین خام طمعی سخن گفت و ارسلان خان با برادر عتاب کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفت بغرا خان نیک بیازرد و تمام از دست بشد چنانکه دشمن بحقیقت گشت هم برادر را و هم ما را و حال بدان منزلت رسید که چون سلجوقیان بخراسان آمدند و بگتغدی را بشکستند و آن خبر بترکستان رسید منهیان بازنمودند که بغراخان شماتت کرده بود و شادمانگی نموده یکی آنکه با ما بد بود و دیگر آنکه طغرل دوست و برکشیده وی بود و در نهان ایشان را اغرا کرد و قوی دل گردانید و گفت که جنگ باید کرد که چندان مردم که خواهند از خانیان بر شبه ترکمانان بفرستند و امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود این

پس کفشگری را بگذر آموی بگرفتند متهم گونه و مطالبت کردند مقر آمد که جاسوس بغراخان است و نزدیک ترکمانان میرود و نامه ها دارد سوی ایشان و جایی پنهان کرده است او را بدرگاه فرستادند و استادم بونصر با وی خالی کرد و احوال تفحص کرد او معترف شد و آلت کفشدوزان از توبره بیرون کرد و میان چوبها تهی کرده بودند و ملطفه های خرد آنجا نهاده پس بتراشه چوب آنرا استوار کرده و رنگ چوب گون کرده تا بجای نیارند و گفت این بغرا خان پیش خویش کرده است مرد را پوشیده بجایی بنشاند و ملطفه ها را نزدیک امیر برد همه نشان طمغا داشت و بطغرل و داود و یبغو و ینالیان بود اغرای تمام کرده بود و کار ما را در چشم و دل ایشان سبک کرده و گفته که پای افشارید و هر چند مردم بباید بخواهید تا بفرستیم امیر از این سخت در خطر شد و گفت نامه باید نبشت سوی ارسلان خان و رسول مسرع باید فرستاد و این ملطفه ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود و خان رضا دهد بونصر گفت زندگانی خداوند دراز باد ترکان هرگز ما را دوست ندارند و بسیار بار از امیر محمود شنودم که گفتی این مقاربت با ما ترکان از ضرورت میکنند و هرگاه که دست یابند هیچ ابقاء و مجاملت نکنند و صواب آنست که این جاسوس را بهندوستان فرستاده آید تا در شهر لاهور کار میکند و این ملطفه ها را بمهر جایی نهاده آید آنگاه رسول رود نزدیک ارسلان خان و بغرا خان چنانکه بتلطف سخن گفته آید تا مکاشفت برخیزد بتوسط ارسلان خان و فسادی دیگر نکند بغراخان امیر گفت سخت صواب میگویی و ملطفه ها مهر کرد و نهاده آمد و جاسوس را صد دینار داد و استادم بدو گفت جانت بخواستیم بلوهور رو و آنجا کفش می دوز مرد را آنجا بردند

و امیر و وزیر و بونصر مشکان بنشستند خالی و اختیار درین رسولی بر امام بوصادق تبانی افتاد بحکم آنکه بوطاهر خویشاوندش بوده بود در میان کار و وی را بخواند و بنواخت و گفت این یک رسولی بکن چون بازآیی قضای نشابور بتو دادیم آنجا رو و وی بساخت و با تجملی افزون از ده هزار دینار برفت از غزنین روز سه شنبه هفتم ذو القعده سنه ثمان و عشرین و یک سال و نیم درین رنج بود و مناظره کرد چنانکه بغراخان گفت همه مناظره و کار بوحنیفه میآرد و همگان اقرار دادند که چنین مرد ندیده اند براستی و امانت و عهدها استوار کرد پس از مناظره بسیار که رفت و الزام کرد همگان را بجهت دوستی و منهیان همه بازنمودند و امیر بر آن واقف گشت و چند دفعت خواجه بزرگ و بونصر را گفت نه بغلط پدر ما این مرد را نگاه میداشت و این امام بازگشت و والی جرم او را بگرفت در راه و هر چه داشت بستد که والیان کوه سر برآورده بودند و بحیلت از دست آن مفسدان بجست که بیم جان بود و بغزنین آمد و در سنه ثلثین و اربعمایه اینجا رسید راست در آن وقت که ما حرکت خواستیم کرد سوی بلخ بده روز پیش و از سلطان از حد وصف گذشته نواخت یافت و بر لفظ امیر رفت که هر چه ترا از دزدان زیان شده است همه بتو باز داده آید و زیادت از آن و قضاء نشابور که گفته ایم

ابوالفضل بیهقی
 
۶۵

هجویری » کشف المحجوب » بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه » بخش ۱ - بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه

 

... نخست باری سفر از برای خدای تعالی کند نه به متابعت هوی و چنان که به ظاهر سفری می کند به باطن از هواهای خود نیز سفر کند و مدام بر طهارت باشد و اوراد خود ضایع نکند و باید تا بدان سفر مرادش یا حجی باشد یا غزوی یا زیارت موضعی یا گرفتن فایده ای و طلب علمی یا رؤیت شیخی از مشایخ و الا مخطی باشد اندر آن سفر

و وی را اندر آن سفر از مرقعه ای و سجاده ای و عصایی و رکوه ای و حبلی و کفشی یا نعلینی چاره نباشد تا به مرقعه عورت بپوشد و بر سجاده نماز کند و به رکوه طهارت کند و به عصا آفت ها از خود دفع کند و اندر آن وی را مآرب دیگر بود و کفش اندر حال طهارت در پای کند تا به سر سجاده آید و اگر کسی آلت بیشتر از این دارد مر حفظ سنت را چون شانه و سوزن و ناخن پیرای و مکحله روا باشد و باز اگر کسی زیادت از این سازد خود را و تجمل کند نگاه کنیم تا در چه مقام است اگردر مقام ارادت است این هر یکی بندی و بتی و سدی و حجابی است و مایه اظهار رعونت نفس وی آن است و اگر در مقام تمکین و استقامت است وی را این و بیش از این مسلم است

و من از شیخ ابومسلم فارس بن غالب الفارسی شنیدم رضی الله عنه که روزی من به نزدیک شیخ ابوسعید بن ابی الخیر درآمدم رضی الله عنه به قصد زیارت ...

هجویری
 
۶۶

هجویری » کشف المحجوب » بابُ آدابِهم فی المَشْیِ » بخش ۱ - بابُ آدابِهم فی المَشْیِ

 

... و از داود طایی رضی الله عنه می آید که روزی دارو خورده بود وی را گفتند زمانی بدین صحن سرای اندر شو تا فایده دارو ظاهر شود گفت من شرم دارم که به قیامت خدای عز و جل مرا سؤال کند چرا قدمی چند بر نصیب هوای خود نهادی لقوله تعالی وتشهد أرجلهم بما کانوا یکسبون ۶۵/یس

پس درویش باید که به مراقبت و بیداری رود سرافکنده و به هیچ سو ننگرد جز اندر برابر روی خود و راه و اگر کسی وی را پیش آید خود رادرنکشد مر نگاهداشت جامه خود را که تا بدو باز نیاید که مؤمنان و جامه های ایشان پاک باشند و این خصله جز رعونت و خویشتن پیدا کردنی نباشد و باز اگر آن کس کافر باید یا پلیدی بر وی ظاهر بود روا بود که خود را از وی نگاه دارد و چون با جماعتی می رود قصد پیش رفتن نکند و زیادت جستن به تکبر و نیز قصد بازپس رفتن نکند و زیادت جستن به تواضع و ازنمودن تواضع به مردمان به معاملتی پرهیز کند که تواضع را چون بدید عین تکبر شود و نعل کفش را تا بتواند از پلیدها نگاه دارد به روز تا خداوند تعالی به برکات آن جامه وی را به شب نگاه دارد و باید که چون جماعتی و یا یک درویش با کسی باشند اندر راه با کسی نایستند به سخن و ورا انتظار خود نفرمایند و آهسته رود و شتاب نکند که به حریصان ماند و نرم نرم نرود که متکبران ماند و گام تمام نهد

و در جمله باید که روش طالب پیوسته بدان صفت بود که اگر کسی گوید کجا می روی بقطع بتواند گفت إنی ذاهب إلی ربی ۹۹/الصافات و اگر جز چنین باشد رفتن وی بر وی وبال باشد از آن چه صحت خطوات از صحت خطرات باشد پس هر که اندیشه وی مجتمع باشد مر حق را اقدام وی متابع اندیشه وی باشد ...

هجویری
 
۶۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹

 

... چند گذشته ستی بر جاهلان

بر کفشان قحف و میان شان قحاب

حرمت تو سخت بزرگ است ازانک ...

ناصرخسرو
 
۶۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲

 

... به کف اوست ازیرا پسر آن پدر است

نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان

کف اوشاید بودن که جهان را جگراست ...

ناصرخسرو
 
۶۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲

 

... درش دشت محشر تنش کان گوهر

دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر

اگر سوی قیصر بری نعل اسپش ...

ناصرخسرو
 
۷۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۰

 

... دام دیو است ای کبل بر پای و سر

مر تو را دستار خیش و کفش ادیم

من ز بهر دین شدم چون زر زرد ...

ناصرخسرو
 
۷۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۴

 

... سخن جوید نجوید عاقل از تو

نه کفش دیم و نه دستار شاره

سخن باید که پیش آری خوش ایراک ...

ناصرخسرو
 
۷۲

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۷ - قزوین، رییس علوی آن و صنعت کفشگری در قزوین

 

... و قزوین را شهری نیکو دیدم با رویی حصین و کنگره بر آن نهاده و بازارهایی خوب مگر آنکه آب در وی اندک بود و منحصر به کاریز ها در زیر زمین

و رییس آن شهر مردی علوی بود و از همه صناع ها که در آن شهر بود کفشگر بیشتر بود

ناصرخسرو
 
۷۳

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۱۰ - شمیران در ولایت دیلم

 

اکنون با سر حکایت و کار خود شوم از خندان تا شمیران سه فرسنگ بیابانکیست همه سنگلاخ و آن قصبه ولایت طارم است و به کنار شهر قلعه ای بلند بنیادش بر سنگ خاره نهاده است سه دیوار بر گرد او کشیده و کاریزی به میان قلعه فرو برده تا کنار رودخانه که از آن جا آب بر آورند و به قلعه برند و هزار مرد از مهترزادگان ولایت در آن قلعه هستند تا کسی بیراهی و سرکشی نتواند کرد و گفتند آن امیر را قلعه های بسیار در ولایت دیلم باشد و عدل و ایمنی تمام باشد چنان که در ولایت او کسی نتواند که از کسی چیزی ستاند و مردمان که در ولایت وی به مسجد آدینه روند همه کفش ها را بیرون مسجد بگذارند و هیچ کس آن کسان را نبرد و این امیر نام خود را بر کاغذ چنین نویسد که مرزبان الدیلم خیل جیلان ابوصالح مولی امیرالمومنین و نامش جستان ابراهیم است

در شمیران مردی نیک دیدم از دربند بود نامش ابوالفضل خلیفه بن علی الفیلسوف مردی اهل بود و با ما کرامت ها کرد و کرم ها نمود و با هم بحث ها کردیم و دوستی افتاد میان ما مرا گفت چه عزم داری گفتم سفر قبله را نیت کرده ام گفت حاجت من آنست که به هنگام مراجعت گذر بر اینجا کنی تا تو را باز ببینم

ناصرخسرو
 
۷۴

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۵۳ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوعمر و بن نجید

 

... شیخ الاسلام گفت که حسین فقیر گفت که بوبکر همدانی فقیر گفت که درویشی سه چیز است طمع و منع و جمع طمع به چیز ناکردن و اگر چیزی بسر تو آرند رد ناکردن و چون ستانی جمع ناکردن

شیخ الاسلام گفت که بوبکر کفشیری گوید که در تیه بنی اسراییل می رفتم مرا نان پر از ده آرزو کرد و باقلی در وقت آواز باقلی فروش شنودم در ته که آورد پیش من

شیخ الاسلام گفت که این نه کرامت است این درعلم تصوف بیغارست و کفشیر دیهیست بشام گفت درویشی در بادیه نشسته بود او را از آسمان قدحی فرو گذاشتند از زر پر آب سرد آن درویش گفت بعزت تو کی نخورم اعرابی داری که مرا سیلی زند و مرا شربتی آب دهد و گرنه بکراماتم آب نباید از بیم غرور گفت قادری که آن آب در جوف من پدید آری یعنی کرامت ظاهر از مکر ایمن نبود

شیخ الاسلام گفت کی حقیقت نه بکرامت درست شود کی حقیقت خود کرامت است و کرامات ابدال و زهاد را بود و از مکر و غرور خالی نباشد چون همه عطاها که بآن نگری ترا بآن باز گذارند از عطا معطی پسند و از کرامت مکرم ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۵

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۳

 

... ملک را یافت در میدان برابر

ز خون شمشیر هندی در کفش لعل

ز خوی خفتان رومی بر تنش تر ...

ازرقی هروی
 
۷۶

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۴

 

... خیل ستاره زود نیارد شد آشکار

کفش غبار از چه نشاند از رخ امید

آری چنان سحاب نشاند چنین غبار ...

ازرقی هروی
 
۷۷

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۵۶

 

... ور وقت خواب را سوی آرامگه رود

کفش فلان ستاند و دستار باهمان

شاها خدایگان منا داد من بده ...

ازرقی هروی
 
۷۸

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۳۴ - رزم چهارم گرشاسب با هندوان

 

... کجا خنجرش رزمسازی گرفت

همی در کفش مهره بازی گرفت

مرآن مهره کاندر هوا باختی ...

اسدی توسی
 
۷۹

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۶۵ - دیدن گرشاسب دخمه سیامک را

 

... بود خیره دل سال و مه مرد آز

کفش بسته همواره و چشم باز

دهد رشک را چیرگی پر خرد ...

اسدی توسی
 
۸۰

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۷۲ - شگفتی دیگر بتخانه ها

 

... نهادی ابر دست و سندان زبر

کفش سوختی گر بدی آهمند

و گر راست بودی نکردی گزند ...

اسدی توسی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۵۶
sunny dark_mode