گنجور

 
فرخی سیستانی

دل من همی داد گفتی گوایی

که باشد مرا روزی ازتو جدایی

بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم

بر آن دل دهد هر زمانی گوایی

من این روز را داشتم چشم وزین غم

نبوده ست با روز من روشنایی

جدایی گمان برده بودم ولیکن

نه چندانکه یکسو نهی آشنایی

به جرم چه راندی مرا از در خود

گناهم نبوده ست جز بیگنایی

بدین زودی از من چرا سیر گشتی

نگارا بدین زود سیری چرایی

که دانست کز تو مرا دیدباید

به چندان وفا این همه بیوفایی

سپردم به تو دل، ندانسته بودم

بدین گونه مایل به جور و جفایی

دریغا دریغا که آگه نبودم

که تو بیوفا درجفا تا کجایی

همه دشمنی از تو دیدم ولیکن

نگویم که تو دوستی را نشایی

نگارا من از آزمایش به آیم

مرا باش تا بیش ازین آزمایی

مرا خوار داری و بیقدر خواهی

نگر تا بدین خو که هستی نپایی

ز قدر من آن گاه آگاه گردی

که با من به درگاه صاحب درآیی

وزیر ملک صاحب سید احمد

که دولت بدو داد فرمانروایی

زمین و هوا خوان بدین معنی او را

که حلمش زمینیست طبعش هوایی

دلش را پرست، ار خرد را پرستی

کفَش را ستای، ار سخا را ستایی

ز بهر نوای کسان چیز بخشد

نترسد ز کم چیزی و بینوایی

ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو

چه چیزست نیکی و نیکو عطایی

ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل

که همنام و هم کنیت مصطفایی

دل مهتران سوی دنیا گراید

تو دایم سوی نام نیکو گرایی

ز بسیار نیکی که کردی، به نیکی

ز خلق جهان روز و شب در دعایی

ترا دیده ام قادر و پارسا بس

شگفتست باقادری پارسایی

به دیدار و صورت چو مایی ولیکن

به کردار و گفتار نه‌ز جنس مایی

به کردار نیکو روانها فزایی

به گفتار فرخنده دلها ربایی

دهنده ترا همتی داد عالی

که همواره زان همت اندر بلایی

بلاییست این همت و در شگفتم

که چون این بلا را تحمل نمایی

به روزی ترا دیده ام صد مظالم

از آن هریکی شغل یک پادشایی

جوابی دهی شور شهری نشانی

حدیثی کنی کارخلقی گشایی

به روی و ریا کار کردن ندانی

ازیرا که نه مرد روی و ریایی

ز تو داد نا یافته کس ندانم

ز سلطانی و شهری و روستایی

هزار آفرین باد بر تو ز ایزد

که تو در خور آفرین و ثنایی

بسا رنج و سختی که بر دل نهادی

ازین تازه رویی، وزین خوش لقایی

درین رسم و آیین و مذهب که داری

نگوید ترا کس که تو بر خطایی

چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی

چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی

ترابد که خواهد، ترا بد که گوید

که هرگز مباد از بد او را رهایی

اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را

پشیمان کند خسرو از ژاژ خایی

خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ

ازیرا که تو بر کشیده خدایی

همی تابود در سرای بزرگان

چو سیمین بتان لعبتان سرایی

کند چشمشان از شبه مهره بازی

کند زلفشان بر سمن مشکسایی

به تو تازه باداین جهان کاین جهان را

چو مر چشم را روشنایی ببایی

بجز مرترا هیچ کس را مبادا

ز بعد ملک برجهان کدخدایی

چنان چون تو یکتا دلی مهر اورا

دلش بر تو هرگز مبادا دو تایی

بپاید وی اندر جهان شاد و خرم

تو در سایه رأفت او بپایی

به صد مهرگان دگر شاد کن دل

که تو شادی و فرخی را سزایی

به هر جشن نو فرخی مادح تو

کند بر تو و شاه مدحت‌سُرایی