گنجور

 
فرخی سیستانی

دل من همی جست پیوسته یاری

که خوش بگذراند بدو روزگاری

شنیدم که جوینده یابنده باشد

به معنی درست آمد این لفظ باری

بتی چون بهاری به دست من آمد

که چون او بتی نیست اندر بهاری

بتی چون گل تازه کاندر مه دی

ز رخسار او گل توان شد کناری

چه قدش چه پیراسته زاد سروی

چه رویش چه آراسته لاله زاری

به کام دل خویش یاری گزیدم

که دارد چو یار من امروز یاری؟

بدین یار خود عاشقی کرد خواهم

کزین خوش‌تر اندر جهان نیست کاری

دل، او را همی خواست، او را سپردم

همین به که من کردم از هر شماری

چرا دل دهم جز بدو چون ندارم

پس از خدمت شه جز او غم‌گساری

شه عالم عادل داد گستر

که بی چاکر او نیابی دیاری

ولیعهد محمود غازی محمد

مهین خسروی برترین شهریاری

به هر فضلی اندر جهان گشته پیدا

چو تابان مهی بر سر کوهساری

گراز تو کسی کش ندیده ست پرسد

که «دانی ملک را»؟ چه گویی تو باری

کریمست و آزاده و تازه رویی

جوانست و آهسته و با وقاری

خوی و سیرت و راه و آیین و رسمش

پسندیده نزدیک هر هوشیاری

جهان پیش او روز تا شب به خدمت

میان بسته بر گونه پیشکاری

نه اصل و بزرگیش را منتهایی

نه احسان و کردار او را کناری

نه هنگام زربخشی اوراست صبری

نه هنگام کوشش مراو را قراری

به کار اندرون داهی پیش بینی

به خشم اندرون صابر بردباری

به یک جابر آمیخته حلم و صبرش

قراریست پنداری اندر قراری

به هر مادحی مل بخشد جهانی

به هر زایری سیم بخشد به باری

تهی نیست از بخشش او سرایی

چو از لشکر شاه ایران حصاری

سخاوت میان بخیلی و دستش

بر آورده از روی و آهن جداری

هر ابری که بگذشت بر مجلس او

ز شرم کف اوشود چون غباری

غمی نیست ار با کفش بر نیاید

به صد سال شمسی ز در یا بخاری

حصاری و از ترکش او خدنگی

مصافی و از موکب او سواری

چو نالی سبک بگذراند به تیری

گران شاخ از سالخورده چناری

زده خشت زخم خدنگیش ناید

نیاید زده مورچه فعل ماری

هر آن کس که بیخواب شد ز نهیبش

نخوابد سبک دیگر از کوکناری

نگر تا تو اسفندیارش نخوانی

که آید ز هر مویش اسفندیاری

به هر کاری او را کند بخت یاری

جهان را نیاید چنو بختیاری

ز اقبال سلطان بر او حاسدان را

شد از اشک هر چشم چون کفته ناری

از این نیکوییهای او دشمنان را

به سربود در هر زمانی خماری

ز خوبی که ایزد بد و داد خواهد

همانا یکی نیست این از هزاری

زهی خسروی کاین همه روشنایی

زرای تو گیرد همی نوبهاری

ز شادی که از تو جهان راست نونو

نبینم همی در جهان سوکواری

شکار شهان بیشتر مرغ باشد

شکار تو شیرست و نیکو شکاری

چه کردار داری که در گوش هر کس

ز شکر تو بینم همی گوشواری

مرا جامه خاصه خویش دادی

چه باشدمرا بیش از این افتخاری

چو طاووس رنگین مرا جلوه دادی

به طاووسی چون شکفته بهاری

قبای تو جز تاجداری نپوشد

نهادی مرا پایه تاجداری

فزودی مرا زین قبا تاقیامت

جمالی و جاهی به هر پود و تاری

بزرگی و جاه و جمال وشرف را

زبانیست گوینده زین هر چهاری

به ناکرده خدمت دهی حق خدمت

که دیده ست هرگز چوتو حقگزاری

همی تا ز بهر مثل بر زبانها

در آید که هر اشتر و مرغزاری

چنان چون بگویند اندر مثلها

که پهلوی هر گل نشسته ست خاری

ترا باد هر جا که بنهند تختی

عدو را بود، هر کجا هست، داری

زخوبان و از ریدکان سرایی

به قصر تو هر خانه ای قندهاری