گنجور

 
اسدی توسی

چو ز ایوان مینای پیروزه هور

بکند آن همه مهره های بلور

ز دریای آب آتش سند روس

در افتاد در خانه آبنوس

ز هندو جهان پیل و لشکر گرفت

غو کوس کوه و زمین بر گرفت

هزاران هزار از سپه بد سوار

ز پیلان جنگی ده و شش هزار

به برگستوان پیل پوشیده تن

پر از ناوک انداز و آتش فکن

ز بس قیر چهران زده صف چو مور

ببد روز تا رو سیه گشت هور

همان شب که شد گفتی از روزگار

ازو هندوی کرده بُد کردگار

ز کوس و ز زنگ و درای و خروش

ز شیپور و ز ناله نای و جوش

تو گفتی زمانه سرآید همی

به هم کوه و دشت اندر آید همی

ز هندو سپه بود ده میل بیش

ز پس صفّ پیلان سواران ز پیش

به دیبا بیاراسته پیل چار

ز زرّ طوقشان وز گهر گوشوار

ابر کوهه پیل در قلبگاه

بلورین یکی تخت چون چرخ ماه

بهو از بر تخت بنشسته پست

به سر بر یکی تاج و گرزی به دست

درفشی سر از شیر زرّینه ساز

پرندش ز سیمرغ پر کرده باز

ز بر چتری از دمّ طاووس نر

فروهشته زو رشته های گهر

وز اینروی مهراج بر تیغ کوه

به دیدار ایرانیان با گروه

زده پیل پیکر درفش از برش

ز یاقوت تخت از گهر افسرش

فرازش یکی نیلگون سایبان

ز گوهر چو شب ز اختران آسمان

بدینسان نظاره دو شاه از دو روی

میان در دو لشکر بهم کینه جوی

سپهبد سبک رزم آغاز کرد

بزد کوس کین جنگ را ساز کرد

از آن ده دلاور یل نامدار

که سالار بُد هر یکی بر هزار

به هر سو یکی با سپه برگماشت

بر قلب زاول گره باز داشت

بگردنکشان گفت یکسر به تیر

کنید آسمان تیره بر ماه و تیر

همه جنگ با پیل داران کنید

بریشان چنان تیر باران کنید

که در چشم هر پیلبانی به جنگ

فزون از مژه تیر باشد خدنگ

بگیرید ره بر بهو هم گروه

مدارید از آن تخت و پیلان شکوه

که من هم کنون تخت و آن تاج را

دهم با بهو هدیه مهراج را

ز شست خدنگ افکنان خاست جوش

کمان کوش ها گشت همراز گوش

هوا پر ز زنبور شد تیز پر

خدنگین تن و آهنین نیشتر

کشیدند شمشیر شیران هند

گرفتند کوشش دلیران سند

زمین همچو دریا شد از گرز و تیغ

وزو گرد برخاست مانند میغ

همه دشت از خشت شد کشت زار

همه کشته پر هندوان کُشته زار

بگردید گردون کوشش ز گرد

برون تافت از میغ ماه نبرد

ز خون هفت دریا بر آمد به هم

زمین از دگر سو برون داد نم

به هر گام بی تن سری ترگ دار

بُد افکنده چون مجمری پر بخار

شده گرد چون چرخی و خشت و شل

ستاره شده برج او مغز و دل

جهان ز آتش تیغ ها تافته

دل کُه ز بانگ یلان کافته

ز چرخ اختران برگرفته غریو

ز کوه و بیابان رمان غول و دیو

به دریا درون خسته درندگان

ز پرواز بر مانده پرندگان

بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ

چو قوس قزح بُد که تابد ز میغ

به هر جای جویی بد از خون روان

بکشتند چندان از آن هندوان

که صندوق پیلان شد از زیر پی

ز بس کشته هندو چو چرخشت می

همان ده سر گرد از ایران سپاه

گرفتند هر سو یکی رزمگاه

سم اسپ سنبان زمین کرد پست

گروها گره را گراهون شکست

سرافشان همی کرد در صف هژبر

کمینگاه بگرفت بهپور ببر

همی ریخت آذر شن و برز هم

به خنجر یلان را سر و برز هم

به هر سو کجا گرد گرداب شد

ز خون گرد آن دشت گرداب شد

کجا گرز نشواد و ارفش گرفت

جهان زخم پولاد و آتش گرفت

سپهدار در قلب از آن سو به جنگ

گهش نیزه و گاه خنجر به چنگ

یلان هر سو از بیمش اندر گریز

گرفته ز تیغش جهان رستخیز

کمندش بگسترده از خم خام

همه دشتِ رزم اژدها وار دام

پی پیل پی خسته در دام او

سواران خبه در خم خام او

از آوای گرزش همی ریخت کوه

شده چرخ گردان ز گردش ستوه

سنانش همی مرگ را جنگ داد

خدنگش همی ریگ را رنگ داد

کجا خنجرش رزمسازی گرفت

همی در کفش مهره بازی گرفت

مرآن مهره کاندر هوا باختی

سَر سروران بود کانداختی

به یک ره فزون از هزاران سوار

سنان کرده بُد در کمرش استوار

نه بر زین بجنبید گرد دلیر

نه از زخم شد مانده نز جنگ سیر

تو گفتی تنش کوه آهن کشست

همان اسپش از باد و از آتشست

ز بس کشته کافکنده از پیش و پس

خروش سروش آمد از بر، که بس

همان شاه مهراج بر جنگجوی

نهاده ز کُه دیده بر ترگ اوی

اگر گردی از زین ربودی ز جای

وگر زنده پیلی فکندی ز پای

ز کُه با سپه نعره برداشتی

غو کوس از چرخ بگذاشتی

مه پیلبانان شد آگه که بخت

ربود از بهو تخت و شد کار سخت

نه با چرخ شاید به نزد آزمود

نه چون بخت بد شد بود چاره سود

بیامد بَر ِ پهلوان سوار

به زنهار با پیل بیش از هزار

سپهبد نوازیدش و داد چیز

همیدون بزرگان و مهراج نیز

سیه دیده گیتی بهو پیش چشم

بر آشفت با پیلبانان به خشم

به بیغاره گفتا ندارید باک

سپارید پیلان به مهراج پاک

سران این سخن راست پنداشتند

ز هر سو همین بانگ برداشتند

همه پیلبانان از آن گفت و گوی

به زنهار مهراج دادند روی

براندند از آن روی پیلان رمه

به نزد بهو صد نماند از همه

پشیمان شد از گفته خود بهو

ندید اندر آن چاره از هیچ سو

به زیر آمد از پیل و بالای خواست

به ناکام رزمی گران کرد راست

یلان را به پیکار و کین برگماشت

به صد چاره آن رزم تا شب بداشت

چو برزد سر از کُه درفش بنفش

مه نو شدش ماه روی درفش

غَوِ طبل برگشتن از رزمگاه

برآمد شب از جنگ بربست راه

بهو ماند بیچاره و خیره سر

دلش تیره ، گیتی ز دل تیره تر

همی گفت ترسم که از بهر سود

سپاهم به دشمن سپارند زود

نه راهست نه روی بگریختن

نه سودی ز پیکار و آویختن