گنجور

 
ازرقی هروی

بگداخت آبگینۀ شامی در آبدان

وز آب چشم ابر بخندید بوستان

با چشم پر سرشک اندر هوا نهاد

میغی به رنگ قیر ز دریای قیروان

گر آسمان ز میغ بپوشید باک نیست

گر آب چشم ابر زمین شد چو آسمان

از بس که بر بهشت فزونی‌ست باغ را

رضوان همی حسد برد اکنون ز باغبان

گیتی کنون شدست جوانی ، که چشم کس

شیرین و آبدار نبیند چون او جوان

از آفتاب و از نم باران شگفت نیست

گر همچو شاخ گل بدمد شاخ خیزران

نورش فزون از آنکه بود نور ماه و مهر

بویش فزون از آنکه بود بوی مشک و بان

از بوی او همی بفزاید نشاط دل

وز نور او همی بفزاید صفای جان

دشت از حریر سبز بپوشید قرطه‌ای

پر عنبر آستینش و پر مشک بادبان

از پرّ طوطی و دم طاوس کرده‌اند

آهو و عندلیب چراگاه و آشیان

بر هر زمین که آهو از او گام برگرفت

در حین بر او ز شکل دو بادام شد نشان

اندر هوا قطار خروشان کلنگ بین

چون بر طریق تنگ یکی گشن کاروان

زین قیمتی بهار عزیز از چهار چیز

یابی چهار چیز همی خوار و رایگان

با کوه عقدِ گوهر و با ابر دُرجِ دُر

با باد مشک سوده و با خاک بهرمان

مینای بصری است همانا به مرغزار

لعل بدخشی است همانا به ارغوان

از لاله گشت کوه پر از لعل ششتری

وز خوید گشت دشت پر از سبز پرنیان

از برگ سبز دشت بپوشید پیرهن

وز میغ تیره کوه برافگند طیلسان

از بس بنفشه چون کف نیل است جویبار

وز بس شکوفه چون تل سیم است آبدان

پر درّ و مشک لالهٔ سیراب را دهن

گویی به مدح شاه گشاید همی دهان

شاهی ز نسبتی که به عالم نبود و نیست

در نسبتش فزونی و در شاهی‌اش گمان

خسرو همام دولت ، میرانشه ، آنکه اوست

تاجی ز فخر بر سر شاهان باستان

شاهنشهی که شاکر و با آفرین روند

زوّار او ز درگه و مهمان او ز خوان

اندر مصاف لشکر و در بزم کس ندید

مانند او مبارز و چالاک میزبان

ده سال بر ولی اگر او میزبان بود

خوش‌طبع‌تر بود ، چو شود پیش میهمان

در خورد او زمانه اگر داد او دهد

ننگ آیدش که نام برد گنج شایگان

منت خدای را که جوان است شاه ما

مر مرد را به بخت جوانی بود ضمان

جایی رسد ز گردش ایام جاه او

کز اردشیر بگذرد این شاه و اردوان

از روزگار نیست جز اینم مراد هیچ

یا رب ، تو این مراد به زودی به من رسان

ای خسرو مبارک ، و صدر بزرگوار

وی شاه بنده‌پرور و میر ستوده‌سان

آهن ز بهر کشتن خصمت به خاصیت

شمشیر آبداده شود در میان کان

ور تیغ نافسان زده داری به روز جنگ

از جوشن عدو شود آن تیغ را نشان

روزی کجا ز کوه گران‌تر شود رکاب

وز جستن شمال سبک‌تر شود عنان

زخم زره سیاه کند روی رزم‌جوی

بار سلیح چفته کند پشت رزم‌ران

شاطر پسر فتاده به پیش پدر نگون

مشق پدر فگنده به پیش پسر سنان

از گرد جنگ دیدۀ خورشید با غبار

وز زخم کوس تارک مریخ با فغان

لرزان چو دست مردم مفلوج بر ستور

مردانِ کار دیده و گُردانِ کاردان

نار کفیده گشته سر سرکشان به تیغ

زان نار سنگ ریزۀ میدان چو ناردان

وز عکس تیغ چهرۀ بد دل گمان بری

کآبستن است تیغ یمانی به زعفران

بهرام گور وار شد آن جنگ ازین صفت

در قلب و پیش صف تویی ، ای شاه پهلوان

گویند شاعران که: خداوند ما به زخم

بر شیر و پیل مست همی بگسلد میان

بر مهتران دروغ بدین سان نشان دهند

و ایزد نیافریده بود زین سخن نشان

و آن تیره طبع گم شده اندر غلط که من

دارم چنین شجاعت و دارم چنین توان

خندان شود هر آنکه در آن شعر بنگرد

گاهی ز عجب این و گهی از دروغ آن

من زان نشان دروغ چه گویم ؟ که کار تو

از روی راستی‌ست در آفاق داستان

از شاهزادگان که کند هرگز آنکه تو

در جنگ فارس کردی و در حرب سیستان ؟

سر در کشیده بود به کردار خارپشت

بر نیزه‌ها ز بیم به جنگ اندرون سنان

با لشکر بلند کمان از نژاد ترک

نام بلند جستی و برداشتی کمان

ور هندوان ز هند به جنگ تو آمدند

جان آختی به آهن هندی ز هندوان

ور لشکر همای تکین با تو صف کشید

ز‌ایشان همای حوصله پر کرد استخوان

شاهنشها، چه باشد اگر پیش صدر تو

گستاخ‌وار بیت دو حالی کنم بیان

از بیم دل شود همی اندر برم چو سنگ

تا کرده‌ای تو بر من بیچاره سر گران

هر روز بامداد بیایم ز راه دور

نزدیک شاه در گل و باران بی کران

بر دامنم پشیزه ز گل‌های تیره‌رنگ

بر گردنم نثار ز محراق ناودان

زان پیشتر که بنده به درگاه شه رسد

اسبی چو دیو کرده بود شاه زیر ران

وآنجا که رفت باز نگردد مگر که شب

چتر سیاه بر کشد از حد قیروان

ور تا به شب مقام کند بنده ، وقت شب

آرام و خواب روی ندارد در آن مکان

ور وقت خواب را سوی آرامگه رود

کفش فلان ستاند و دستار باهمان

شاها ؛ خدایگان منا ؛ دادِ من بده

بر خیره خیر چاکر بد خدمتم مخوان

گر من روان نه از پی مدح تو دارمی

چون دل به خدمت تو بر افشانمی روان

تحقیق این سخن که همی گوید این رهی

داند خدای ، بلکه شناسد خدایگان

تا هیچ کس زیان نشمارد به جای سود

تا هیچ کس خبر ننهد همبر عیان

از دشمنت مباد به گیتی درون خبر

بر خاطرت مباد ز صرف زمان زیان