گنجور

 
اسدی توسی

دگر جای خارا یکی کوه دید

بَرکوه شهری پُر انبوه دید

به دروازهٔ شهر بر راه بر

نشانده بتی دید بر گاه بر

برو مردم شهر پاک انجمن

زده حلقه انبوه و چندی شمن

بدان اَنبه اندر یکی مرد مست

به سنگی بر از دور تیغی به دست

نشستی گهی گاه بر خاستی

بر آن بت به مهر آفرین خواستی

پس از ناگه آن تیغ کش بُد به مشت

بزد بر شکم برد بیرون ز پُشت

بد و نیک هرچ آشکار و نهفت

در آن سال بد خواست یکسر بگفت

سراینده تا گاهِ شب هم چنین

همی بود ازو خون روان بر زمین

از آن پس بیفتاد بی جان نگون

برو هر کس از دیده بارید خون

همی تیز تیز آتشی ساختند

مرآن کُشته در آتش انداختند

بیامد یکی مرد از آن انجمن

که سوزد ز مهرش همی خویشتن

شمن هر چه بد گرد آتش فراز

ستادند با نیزه های دراز

به کف طاس روغن کهان و مهان

چو تنبول و فوفلش اندر دهان

به پای اندرون موزه و بسته روی

زده گرد آن مرد صف همچو کوی

ز نظاره برخاسته بانگ و جوش

ز بانگ دهل رفته بر مه خروش

بسی پند دادند و نشنید پند

چو پروانه تن را به آتش فکند

بس از بیم آن خواست کآرد گریز

زدندش به نوک سنان های تیز

فشاندند روغن بر او تا به جای

سبکتر برافروخت سر تا به پای

چو انگشت گشت آتش و رفت دود

ببردند خاکستر هر دو زود

بر گنگ و حج گاهشان تاختند

بد آن آب گنگ اندر انداختند

چنین آمد آیین شان از نخست

بُد آیین و کیشی بی اندام و سُست

به یزدان به دین و دل افروختن

رسد مرد نز خویشتن سوختن

خردمند کوشد کز آتش رهد

نه خود را بسوزنده آتش دهد

خود ابلیس کز آتش تیز بود

چه پاکیش بُد یا چه آمدش سود

گر آتش نمودی بدارنده راه

نبودی به دوزخ درش جایگاه

به شهری دگر دید بتخانه ای

شمن مرو را هر چه فرزانه ای

بدو در بُتی از خمآهنش تن

ز بُسدش تاج از گهر پیرهن

کف دست ها بر نهاده به بر

یکی دستش از سیم و دیگر ز زر

به پیش اندرش حوضی از زر ناب

روان از دهانش در آن حوض آب

کرا بودی از درد بیمار تن

بشستی بدان آب در خویشتن

سه ره بردی از پیش آن بت نماز

سوی دست او دست بردی فراز

بت ار دادی آن دست کز زر بود

بدان درد در مُردی آن مرد زود

ور آن دست دادی که بودی ز سیم

برستی ز بیماری و ترس و بیم

هر آن کز پی مزد آن هندوان

فدا کردی از پیش آن بت روان

پُر آتش یکی طشت رخشان ز زر

ز خیره سری بر نهادی به سر

زدی پیش او زانوان بر زمین

همی خواندی از دل به مهرآفرین

چنین تاش دو دیده بگداختی

ز مژگان به رخسار بر تاختی

به شهری دگر با سپه برگذشت

به ره گنبدی دید بر پهن دشت

درو چشمهٔ آب روشن چو زنگ

به نزدش بتی مَرد پیکر ز سنگ

بدان شهر در هر زنی خوبروی

که تخمش برآور نبودی ز شوی

چو هم جفت آن بُت شدی در نهفت

از آن پس برومند گشتی ز جفت

هر آن کس که کردی بکندنش رای

فتادی همانگاه بی جان بجای

دگر دید شهری چو خرّم بهار

درو نغز بتخانه ای زرنگار

میانش درختی چو سرو سهی

که از بار هرگز نگشتی تهی

هم از بیخ او خاستی کیمیا

بُدی برگ او چشم را توتیا

چو جستنی کسی با کسی گفتگوی

به چیزی که سوگند بودی بدوی

ز پولاد سندانی اندر شتاب

ببردی چو تفسیده اخگر ز تاب

یکی برگ تَر زآن درخت ببر

نهادی ابر دست و سندان زبر

کفش سوختی گر بُدی آهمند

و گر راست بودی نکردی گزند

ز پیروزه و نعل رویین دگر

نبد چیزی آن جا بهاگیرتر

کزین هر دو از بهر نام بلند

کُلا ساختی مرد و زن گیس بند

ستاره پرستان بسی چند نیز

شگفت اندر آن کیش بسیار چیز

همان نیز کز پیش گاو و خروس

شدندی پرستنده و چاپلوس