گنجور

 
ازرقی هروی

اکنون که تر و تازه بخندید نو بهار

ما و سماع و بادۀ رنگین و زلف یار

آن زر سیم خمره و لعل بلور درج

یاقوت سیم حلقه و مرجان در شعار

خورشید برج بره و ناهید چرخ بزم

مریخ طبع سفله و ماه گل عذار

از ارغوان تبسم و از زعفران فرح

از مشک تازه گونه و از عود تر بخار

تلخی بجای شکر و جسمی بجای جان

جامی بعمر پخته و آبی برنگ نار

در جام بی قرار بود راست هم چنانک

گیرد سهیل درشکن ماه نو قرار

خود باحباب وی چه بود از موافقت ؟

گر زهره هم برقص در آید شکرف وار

اینک بسی نماند که از رنگ و بوی او

هم گل شود پیاده و هم دل شود سوار

خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ می

در کام گل فتد بهمه حال خارخار

لبها نهند در سر و سر درسر آورند

گلها و لالها ز پی بوسه و کنار

گریان شود سحاب چو یعقوب ، تا که گل

خندان رود ز چاه چو یوسف بتخت بار

چون گل بتخت بر شود از روی تهنیت

بلبل بیک زبانش گیرد هزار بار

وانگاه در کشد دم ودم چون شنید و دید

بلبل بیان بنده و گل تخت شهریار

سلطان یمین دولت بهرامشه که هست

تخت بلند پایۀ او تاج روزگار

آن خسروی که از فزع بندگان او

خیل ستاره زود نیارد شد آشکار

کفش غبار از چه نشاند ؟ از رخ امید

آری چنان سحاب نشاند چنین غبار

زان هم چو سیم و ز رشد خاک درش عزیز

کو همچو خاک سیم و زر خویش کرد خار

با آنکه باشد از بد او خصم در هراس

با آنکه خواهد از کف او مال زینهار

بر خصم کس نبود او چو مهربان نهاد

بر مال کس نبود چو او زینهار خوار

بر در و زر زبسکه کرم دست معطیش

هم بحر گشت زندان ، هم کوه شد حصار

وز باد تند سیر سبک تر جهد عدو

چون از نیام بر کشد آب ظفر نگار

ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین

وی برده آرزو ز یمینت بسی یسار

گر من عواطف تو فراموش کرده ام

بادا غمان من چو ایادیت بیشمار

والله که از هوای تو بیشی نیایدم

گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار

گویی خزانهای عروسیست طبع من

گشته ز یمن مدح تو پردر شاهوار

روزی هزار بار بگویم اگر نه بیش

کای من غلام مدح تو روزی هزار بار

دعوی همی کنم من و معنیش ظاهرست

کاندر سخن نظیر ندارم درین دیار

ابطال دعوی من اگر هست ناکسی

داور بسنده ای تو ، چه عذرست ؟ گوبیار

تا آتشیست جامۀ خورشید گرم رو

تا ناخوشیست پیشۀ افلاک خام کار

خورشید را برای تو بادا همه طلوع

و افلاک را برای تو بادا همه مدار

از آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش

بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار