گنجور

 
۳۷۶۱

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۲۹ - اردو کشی بمقدونیه و یونان

 
یکی نامه بهر سپهبد نوشت بسی آفرین کرد کای خوش سرشت همیشه خداوند یار تو باد ظفر با سعادت کنار تو باد فرستادمت خلعتی شاهوار ابا هدیه و جامه زرنگار کمربند زرین و از کفش زر ز شمشیر هندی دسته گهر جواهر نشان ترکش و خنجرت زمن یادگاری بود در برت همان شاه کو در تراکیه است بتخت خودش شاه باشد به است ولی باج و سازش به ایران شود بدین جایگاه دلیران شود ولیکن از آن لشکر نامدار گزیده نمایید خود ده هزار بر آنان دو پنج افسر نامدار سرلشگر انشان تو بر جا گذار سپس خویش با لشگر بیشمار بمقدونیه شو سپس رهسپار ز ایران فرستم سپاهی دلیر کمک زی تو آیند غران چوشیر فرستم زرو سیم و گرز و سپر ز اسباب جنگی چه باشد دگر چو فاتح بیایی ز جنگ و زجوش تویی نایب شاه ایران بتوش از ایرانت هر شهر خواهی دهم بر آن شهر نام سپهبد نهم بپایان این نامه شاهوار سپردم وجودت بپروردکار چو نامه با سپهبد از شه رسید ز شادی رخش سرخ گل بردمید بپوشید آن خلعت شاهوار بزد بر کمر خنجر ز رنگار وز آن پس بفرمود با افسران که ای نامداران وای سروران شمارا یکی جنگ و جوش بزرگ بپیش است صدره فزونتر ز ترک شهنشاه تسخیر مقدونیا ز من خواسته است اووهم از شما ببازیم جان در ره شهریار دلیری نماییم در وقت کار بپاسخ بگفتند فرمانبریم دمی ما ز فرمان شه نگذریم سپه دید سان و همی زر بداد دل لشگر از زر بسی کردشاد بفرمود تا لشگر نامدار شد آماده کارو هم کارزار سحر گه که از خواب برخاستند لباس سفر جمله آراستند بدرگاه سردار کل با درود همی خواندندی اوستا سرود که ما لشگر پارس هم آریان کنون جنگ را تنگ بسته میان ز جان ما بکوشیم و نام آوریم سردشمنان را بدام آوریم نترسیم از شیر و ببر و پلنگ همه نره شیران بمیدان جنگ بنام شهنشاه شه داریوش همه جنگ جوییم سر پر خروش خدای جهان یاور و یار ماست ز هر بد همیشه نگهدار ماست ز دریا و صحرا ز دشت و ز کوه همی می نوردیم خود با گروه که ایران پهناور نامدار همه زنده سازیم در وقت کار سپهید مقاپیش را کهتریم ز فرمان و امرش دمی نگذریم بسی شاد شد از دلش رفت باک بیامد بدرگاه یزدان پاک که ای هور مزد اپناهم بتست از این جنگ شادم کن و تندرست پناهم به یزدان پاک است و بس نترسم ازین جنگ و از هیچکس بیامد بفرمود با افسران که ای نامداران و نام آوران هم از بحر باید که لشکر بریم بکشتی نشینیم و نام آوریم بگفتا بیارید سردار بحر بگوییم با او هم از نهر و بحر چو سردار بحری بیامد حضور مقاپیش گفتا ورا با سرور بخواهید کشتی جنگی هزار در آیند بر او سپاه و سوار تو باید که هنگام بانگ خروس ز لشگر شنیدی چو آوای کوس فراهم نمایی تو ششصد جهاز ز آلات جنگی همه بی نیاز سپه را ز دریا به یونان بریم ز کشتی در آییم و نام آوریم چو شد بامدادان گیتی سپید ز بستر جدا شد سپه با امید چو خورشید نورش بدریا فتاد دل دیده بانان بسی کرد شاد ابر آسمان چون خور خوب چهر همه نور افشاند هر جا بمهر تلاطم چو دریا بخود در گرفت ز خورشید رخشنده او زر گرفت خروشیدن کوس و هم کرنا سر نامداران بر آمد ز جا بیاورد چون اسب سردار را مقا پیش آن گرد دلدار را به چستی بزد نیزه را بر زمین هم از خاک بر جست بر روی زین بگفتا بامید یزدان پاک ز دشمن مرا زین سفر نیست باک همه افسران و سران سپاه سوار و پیاده سپاهی براه براه اوفتادند خود با نظام سران و سواره پیاده نظام بنزدیک دریا پیاده شدند بکشتی جنگی نظاره شدند همه کشتیان سبزو سرخ و بنفش سر هر دگل بد نظامی درفش سه گونه بدی جمله آن کشتیان یکی کشتی سرور و افسران یکی گونه زان سپاه و سوار ابا اسب و آلات آن کار زار دگر زان آذوقه و جیره بود که لشکر بدشمن بدان چیره بود ز ملاح و پارو زن و کارگر بصف ایستاده بخشکی و تر همه کارداران و پارو زنان بامر سپهبد بکشتی روان همه کشتیان رو بیونان نهاد بباد مساعد که بدبر مراد خبر شد بیونان که آمد سپاه شده روی دریا ز کشتی سیاه چو آگاه بودند و حاضر بجنگ ابر جنگ ایران همه تیز چنگ ز مقدونیه لشکر آمد برون همه صف کشیدند یکسر برون سواران ایران صف آراستند همه افسران جامه پیراستند بقلب سپه بد مقا پیش گرد بمردو نیه قسمت چپ سپرد پیاده جلو بر کشیدند صف دلیران ز کین بر لب آورده کف رجز خواند مردونیه نامدار بزد اسب و آمد بر کارزار بگفتا منم نوجوان دلیر بگاه نبردم یکی نره شیر بنام خداوند ازین رزمگاه همه کار یونان بسازم تباه وزان پس بنام شه داریوش ز مقدونیان بر کنم چشم و گوش بنام سپهبد مقا پیش گرد زنم بر یلان من یکی دست برد ز مقدونیان تاخت یک افسری ورا گفت تا چند این خود سری زبان بند و بازوی خود برگشا چرا بی سبب اسب داری بپا دو مردو دو بازو دو شمشیر تیز نمودند بر یکدگر رسته خیز همه جنگ کردند با یکدگر نه این را شکست و نه آنرا ظفر به شب دست از جنگ بر داشتند به آمون همی گرد بگذاشتند چو شد صبح آن لشکر نامدار کشیدند صف از پی کار زار وزانروی آمد جوانی بجنگ خروشان و فران وزوبین بچنگ دوباره چو مردو نیای دلیر بیامد بمیدان یکی نره شیر گمان بر گرفت از پس و پیش خویش بدر کرد و ترکش بیاورد پیش چنان تیر باران بر او برگرفت که یونانی از او بشد در شگفت سپس مغز او را نشانه نمود که تا شست برداشت آمد فرود چو یونانی از اسب شد برزمین سپهدار گفتا هزار آفرین زمین آفرین گفت و هم آسمان بر آن مردو آن بازو و آن کمان چو یونانیان افسر نامدار چنان کشته دیدند در کارزار همه حمله کردند بر نیک مرد که تا جمله از او بر آرند گرد از این رو سپهدار فرمان بداد که ای نو جوانان ایران نژاد بتازید اسب از پی کار زار بگیرید گرد یل نامدار دو لشکر بهم بر نهادند رو همه جنگجو و همه نامجو هم از کشته ها پشته ها ساختن به یکدیگر از کین همی تاختند چنان آتش جنگ بالا گرفت که شعله زد و کوه صحرا گرفت سپهبد مقا پیش گفتا سپاه مبادا که سازید ایران تباه بکوشید ای نو گلان وطن همه گوش دارید فرمان من به بندید ره را بیونانیان که باید شود دشمن اندر میان زبس مرد مقدونیه کشته شد سپهدارشان بخت برگشته شد همه سر نهادن سوی فرار بسی پشت کردند بر کار زار سپهدار ایران تعاقب نمود بر ایشان یکی تیر باران فزود همی تیر بارید همچو تگرگ چو بادی که آذر بیاید به برگ زمین همچو دریای خون موج زن چو ماهی در آن کشته بی پا و تن چو یک چند از لشکر بیشمار فکندند خود را درون حصار به بستند دروازه را سخت و تنگ سر برج رفتند از بهر جنگ سپهبد بگفتا بمقدونیان گشایید دروازه را بی گمان که من با شما مهربانی کنم نه غارت کنم نه زیانی کنم بگفتند این پند در گوش ما نیاید فرو تا رود هوش ما سپهید چو بشنید گفتا سپاه پیاده نمایید چادر بپا نشینید آسوده خوابید شب نباشید بسیار در تاب و تب چو یک چند روزی براین بر گذشت که شاید سپهشان بیاید بدشت ز دشمن نیامد سپاهش برون نه راهی که لشکر شود اندرون سپهد مقا پیش گفتا دگر گشاییم این شهر را سر بسر که مقدونیانند بس خیر سر نه نیروی جنگ و نه تسلیم سر به یک حمله آن لشکر نامدار بزودی گشادند خود آن حصار چنان شور و غوغا در آن شهر بود که از خون خیابان چویک نهر بود برفتند با جنگ تا بارگاه سپهدار با افسران سپاه همه سهریان خود امان خواستند زن کودکان زار بر خاستند سپهبد امان داد بر اهل شهر زن و کودک از جنگ شان نیست بهر بفرمود با لشکر نامدار که آرند خود را دگر بر کنار سران و سپهدار مقدونیان همه خوار در نزد ایرانیان دگر دست از جنگ بر داشتند عرق بر تن و خون بسر داشتند سپهید مقا پیش با افسران بفرمود مردان و نام آوران همه سوی چادر گذارند رو نیایند در شهر یک تن فرو مگر خود که با افسران دلیر سوی کاخ شاهی بشد همچو شیر سران و بزرگان مقدونیا همه دست بسته ستاده بپا بفرمود تا جمله زندان برند که ایشان گروهی بسی خود سرند وزان پس به پرداخت بر کار شهر که مقدونیان زان همی داشت بهر باطراف مقدونیان نامه ها همی بر پراکند خود نامه ها بسی باج بگرفت از هر طرف همه ملک مقدونیان شد بکف بگفتند با او که از شهریار ز دریا بیامد سپه بیشمار سپهبد مقا پیش دلشاد شد ز رنج و ز غم یکسر آزاد شد پذیره نمودند و رفتند پیش چو لشکر نمایان شد از گرد خویش سپهدارشان نزد سردار شد ز پیروزی آنگه خبردار شد سپهبد بفرمود کای پاکزاد ز شاه و ز کشور چه داری بیاد چگونه است خود حال شاه و وطن بایران چه گویند از من سخن ز چه روی این لشکر بیشمار نموده است از بهر ما رهسپار بگفتا که شه شادوبس خرم است ز پیروزیت شور در عالم است همه شاد گویند بر یکدگر که پیروز شد گرد مینو سیر فرستاد شه این سپاه دلیر بنزد تو ای گرد افزون ز شیر بفرمود کز من سلام و درود بنزد سپهبد ببر با درود فرستاد اینک ز بهرت سپاه ببحر اژه تا گشایی تو راه بچنگ آوری آن جزایر تمام بماند بعالم ز تو نیک نام چو بشنید سردار کل این سخن چنان شاد همچو گل در چمن بگفتا بکوشم بجای آورم سر دشمنان زیر پای آورم کنون چند روزی فراغت کنید بمقدونیا استراحت کنید برای جزایر بسی نامه ها فرستاد پورنگ خود کامه ها بنامه بسی پندو اندرز بود بتوبیخ و آزرم و گفت و شنود که گر خود بفرمان شه سر نهید ز نابودی و مرگ و ماتم رهید شما باج این کشور نامدار همیدون فرستید بر شهریار ندانید شاهی مگر داریوش بفرمان او خود نمایید گوش اگر سر به پیچد از امر من شما را همه زنده سازم کفن کنون شاه مقدونیا خود منم که گرد مقا پیش شیر افکنم بیایید یکسر بمقدونیا شفاعت کنان بر در پادشاه و گرنه من و گرز و شمشیر تیز نماند بجز راه جنگ و ستیز تراکیه بود از شما بیشتر نمودیم تسخیر شان سر بسر چو مقدونیا مرکز شاهتان گرفتم همه شاه و هم گاهتان گرایدون شما جمله فرمان برید بفرمانبری از ستم می رهید وگرنه جهازات جنگی هزار شود جمله آماده کار زار چو این نامه ها بر جزایر رسید شنیدند اینگونه گفت و شنید هران مهتری بود با عقل و هوش بگفتند شاهنشه داریوش چو او هست با لشکر و با سپاه توانند سازنند مارا تباه مقا پیش سردار کل سپاه دلیر است و شیر افکن ورزم خواه نوشتند نامه که ای پهلوان سپهدار ایران دلیرو جوان همه هر چه گفتی بجای آوریم بجان هر چه گویی تو فرمان بریم گروهی که بودند مغرور خویش سلاح و سپاهی کمی بود پیش بگفتند ما با تو داریم جنگ نترسیم از گرزو تیرو خدنگ بنزد سپهید چنین و چنان نهادن باب سخن در میان هران حاکمی کو خراج درست بداد و رضای سپهدار جست باو مهربان گشت و بواختش به سرحد خود حکمران ساختش هر آنکس که با او دلیر نمود پیامش بجان و بدل نا شنود بفرمود با افسران سپاه بدریای آژه بجویید راه ز امر شه داریوش بزرگ که هر کس به­پیچد کشندش چو گرگ بکوبید آن ناکسان را بگرز نمانید بهر کسی یال و برز برفتند آن لشکر نامدار بسوی جزایر همه رهسپار نمودند بد هر طرف جنگ جوش نمودند آن سر کشان را خموش همه با فتوحات باز آمدند دلی خرم از جنگ ساز آمدند بهر جای مامور با رأی و هوش مقرر شد از جانب داریوش زه بحر اژه تا ببحر آتیک ز یونان و مقدونیه داشت نیک دگر دولت آتن آمد بدست چو سر دار اسپارت را کرد پست بهرجای حاکم ز خود برگماشت از آن نامداران که همراه داشت جزیره و شبه جزیره گرفت جهانی ز سردار شد در شگفت و زان پس بفرمود با مهتران که ای نامداران و نام آوران دگر خاک ایران شدم آرزو سوی پارس باید که آریم رو همه شاد گشتند از این خبر مهیا نمودند کار سفر بسی هدیه از بهر شاه جهان گزیده نمودند با همرهان بگفتند با شاه کامد سپاه سپهبد مقا پیش با دستگاه همان پرچم فتح شان پیشرو ابا روی شادان و چهر نکو بفرمود اینک پذیره شوند ابا بوق و کوس و تبیره شوند به بندند آیین همه شهر را چراغان نمایند استخر را سران و بزرگان شهر وسپاه پذیره شدن را گزیدند راه بزرگان دولت پذیره شدند جهانی از این جشن خیره شدند بسی طاق پیروزی افراشتند بشادی بس آذین بپا داشتند از آن روی گفتند با دخت شاه که آمد سپهید هم اینک ز راه بگفتند با دختر داریوش که سپهدار با فرو هوش بایران بیاورد چندین هزار همه مرد شیر افکن نامدار ابا فتح و فیروزی و خرمی سرافراز با نام نیک و بهی هم امرزو تا ظهر آن سرفراز ابا لشکر آید در این شهر باز چو بشنید مهر آفرین این خبر غلامی فرستاد نزد پدر پدر گر اجازت دهد یک زمان روم بام کاخ و نظاره کنان به بینم که این لشکر نامدار چسان باز آیند از کار زار چو بشنید شه داریوش این پیام پسندید و شد زین سخن شاد کام بر دخت شه چون بیامد غلام بگفتا شهنشه بدادت پیام بفرمود کز برج کاخ بهار نگر سر بسر لشگر نامدار کنیزان سپس خواست مهر آفرید ز رنگ و ز زیور بهار آفرید گشودند صندوق زرینه اش جواهر که بد در خور سینه اش بیاراست خود را چو حورو پری که بودی بسان گل آذری بتابید زلف طلایی خویش توگویی که نوری پراکنده پیش بیامد ببالای کاخ بهار بهاری که از گل شده لاله زار همه چشم مهر آفرین بد براه به بیند که تا کی بیابد سپاه از آن روی سردار کل شاد دل زرنج و غم جنگ آزاد دل سرافراز و با فره ایزدی کزو دور بوده است دست بدی گرفته است دریا و صحرا و کوه مطیع شهنشه نموده گروه بیاورد همراه خود بی شمار زرو سیم و هم لؤلؤ شاهوار زشاهان و گردان و سرکردگان ز نام آوران و ز اسپهبدان به بندو به زندانشان کرده است اسیران بهمراه آورده است ز پیروزی او گرچه دارد سرور نگشته است مقهور کبر و غرور چو نزدیک گردید سردار کل سر راه او بر فشاندند گل همه شاد گشتند و تبریک گو چو شد وارد شهر با های و هو بیامد بدرگاه شه داریوش سوی شاه بودش همه چشم و گوش چو شه دید سردار پیروز بخت نشاندش با بالفت بنزدیک تخت سپهید ببوسید روی زمین باقبال شه گفت بس آفرین بنام شهنشاه والا تبار گرفتم بسی ملک و شهر و دیار شهنشاه ایران زمین شاد زی ز رنج و غم و درد آزاد زی
افسرالملوک عاملی
 
۳۷۶۲

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۳۰ - عاشق شدن دختر داریوش بر مردونیه، سردار جوان ایرانی

 

... بگوی آنچه داری تو با من سخن

تو داری پدر همچو شه داریوش

نباید ببینی به جز ناز و نوش ...

افسرالملوک عاملی
 
۳۷۶۳

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۳۱ - سخنان داریوش بزرگ

 

... چو بشنید مهر آفرید از پدر

ز شرم پدر شد رخش سرخ تر

همان گه چنان قلب او میتپید

طپش های قلبی پدر می شنید

بینداخت سررا بقدری بزیر ...

افسرالملوک عاملی
 
۳۷۶۴

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۳۳ - بدنیا آمدن خشایارشا

 

... خشایار بنمود قصد شکار

بنزد پدر شد جوان پور شاه

زمین داد بوسه چو در بارگاه

افسرالملوک عاملی
 
۳۷۶۵

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۳۴ - تحصیل اجازه خشایار از پدرش برای رفتن به شکار

 

... رود او سوی آذر آبادگان

بنزد پدر شاه آزادگان

اگر است او را همی خواستار

قدم رنجه فرماید آن نامدار

بخواهد همی از پدر دخت او

بعالم نیاید دگر جفت او ...

... بگفتا که ای خسرو نامدار

خشایار گوید پدر گر مرا

اجازت دهد خود روم آن درا ...

... که آزیدها کست مارا نیا

بکرمان پدر بود خود شهریار

پدر داشت چون کورش نامدار ...

... برش دارو و شربت و بس دوا

چو روی پدر دید آن خوب چهر

تبسم برویش نمودی ز مهر ...

... چو دیدم ترا روح من گشت شاد

بگفتا پدر جان از این دزدها

نمایید این مملکت را رها ...

... برم تا تورا من بسوی حرم

بگفتا پدر جان پزشکان شاه

بگفتند یک هفته در خوابگاه ...

... خریدی تو جان مرا بی بها

منم چون کنیزو پدر چون غلام

بماند همه روزگارت بکام ...

افسرالملوک عاملی
 
۳۷۶۶

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۳۵ - وصیت داریوش به فرزند خود و بر تخت نشستن خشایارشا

 

... امیدم به یزدان پاک است و بس

خشایار سوک پدر بر گرفت

سیه پوش گردید و ماتم گرفت ...

افسرالملوک عاملی
 
۳۷۶۷

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲ - در مدح امام بر حق ولی مطلق حضرت علی‌ابن ابیطالب علیه‌السلام

 

... پیرو قاید دین حیدر صفدر باشد

شوهر بیوه زنان و پدر بی پدران

که بهر غمزدهی مونس و یاور باشد ...

صغیر اصفهانی
 
۳۷۶۸

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۵ - در تهنیت عید مولود ولی ذوالمنن

 

... ببر چو مهدی قایم پسر گرفت امروز

پسر ولی خدا و پدر ولی خدا

چنین پسر بکنار آن پدر گرفت امروز

ستاره سحر دین نمود دوش طلوع ...

صغیر اصفهانی
 
۳۷۶۹

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵ - در تهنیت عید مولود شاه ولایت اسداله الغالب علی ابن ابیطالب (ع)

 

... چنین کمال مر او را روا بود زانرو

که این پسر شده در نزد آن پدر تکمیل

بلندمرتبه نعمت علی که چون خورشید ...

صغیر اصفهانی
 
۳۷۷۰

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۰ - در مدح ولی‌الله اعظم امیرالمؤمنین «علیه‌السلام»

 
ولی خالق اکبر علی هو علی حق وصی پاک پیغمبر علی هو علی حق مطیع حضرت سبحان به حکم محکم قرآن مطاع ماسوا یکسر علی هو علی حق به روحانی لاهوتی به جسمانی ناسوتی امام و هادی و رهبر علی هو علی حق ز پیدا و نهان مخبر بکل ما خلق مظهر بذات پاک حق مظهر علی هو علی حق بخلق اول و آخر چه در باطن و چه در ظاهر بهین سید مهین سرور علی هو علی حق بیکدم جمله عالم را چه عالم را چه آدم را ز لفظ کن پدید آور علی هو علی حق خداجویان صادق را دل آگاهان عاشق را بجان جانان بدل دلبر علی هو علی حق یگانه در دریا دل محیط و کشتی و ساحل شراع و بیدق و لنگر علی هو علی حق خم و خم خانه و مینا شراب و مستی و غوغا سبو و ساقی و ساغر علی هو علی حق بنفس واحده حاضر زعین ناظره ناظر بهر محضر بهر منظر علی هو علی حق شریعت را پس از احمد مکین مرکز و مسند چراغ مسجد و منبر علی هو علی حق جز از در شهر را کوره پیمبر شهر علم آنگه بدین شهر معظم در علی هو علی حق جلیلی کز علوشان شد ایندولت ورا ارزان ز حق تیغ از نبی دختر علی هو علی حق رسل را یکسر از آدم نهان و فاش تا خاتم انیس و مونس و یاور علی هو علی حق کتب را بر همه آیت بطون و معنی و حکمت رموز و صادر و مصدر علی هو علی حق شهی کز رفعت و شوکت بود او را پی خدمت فلک چاکر ملک لشگر علی هو علی حق گه علم از همه اعلم گه حلم از همه اقدم بهر فضل از همه برتر علی هو علی حق شجاعی کز هنرمندی دوتا کردی و برکندی تن مرحب در خیبر علی هو علی حق دلیری کز همه گردان شجاعان و هم آوردان ندید از بهر خود همسر علی هو علی حق شهنشاهی که دربانی کنند او را بسلطانی جم و دارا و اسکندر علی هو علی حق سراسر ملک هستی را بلندی را و پستی را خدیو معدلت گستر علی هو علی حق امیری کز وفاداری پی جانبازی و یاری نبی را خفت در بستر علی هو علی حق پدر بر بوالبشر آنشه که از رفعت به بیت الله تولد یافت از مادر علی هو علی حق ز قدرت و ز رخ زیبا نگهبان و ضیا افزا به نه افلاک و هفت اختر علی هو علی حق قدیری کوچوشد ظاهر بشد ظاهر از آن قادر سراسر قدرت داور علی هو علی حق صمد دستی که بشکستی صنمها از زبردستی الهی خانه را اندر علی هو علی حق بفرمان خدا آنکو کشید از قوت بازو ز خیل مشرکین کیفر علی هو علی حق عدوسوزی که در میدان فرستادی سوی نیران روان عمرو چون عنتر علی هو علی حق شهی کاندر جزا ایزد محبش را جزا بخشد بهشت و طوبی و کوثر علی هو علی حق صغیر از حق همی جوید چنین توفیق تا گوید از این دم تا دم محشر علی هو علی حق
صغیر اصفهانی
 
۳۷۷۱

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۴ - در تهنیت عید مولود کننده خیبر حیدر صفدر علی علیه‌السلام

 

... کرد خلقت ز تراب آن بشرانرا پدری

وانگه از آن پدر امروز عیانشد پسری

بوتراب آن شه فرخنده نسب را لقب است ...

صغیر اصفهانی
 
۳۷۷۲

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۵ - مخمس در مدح خواجه قنبر کننده در خیبر علی علیه‌السلام

 

... بی مثل و بی نظیر خداوند لطف و قهر

ز آوردن چو او پدر چرخ و مام دهر

عنین بمانده این یک و آن یک سترونست ...

صغیر اصفهانی
 
۳۷۷۳

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲۶ - تضمین غزل خواجه حافظ علیه‌الرحمه

 

... هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد

هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم

وه که آفاق شده رزمگه انفس لشگر ...

... دختران را همه جنگ است و جدل با مادر

پسران را همه بدخواه پدر می بینم

گریه چون شمع صغیر از غم تاریکی کن ...

صغیر اصفهانی
 
۳۷۷۴

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴

 

... روش مردم صاحب نظر آموخته ام

زان زمانم که پدر برده بمکتب تا حال

الف قد تو زیبا پسر آموخته ام ...

... گرد هم باغ جنان را بیکی گندم خال

مکنم عیب که کار پدر آموخته ام

گشته ام بیخبر از خویش و در این بیخبری ...

صغیر اصفهانی
 
۳۷۷۵

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶

 

... تنها نه همین خود شده مشغول بعصیان

بل بر پدر و مادر عاصی پسرانیم

گو سنگ تنبه دگر ای چرخ میفکن ...

صغیر اصفهانی
 
۳۷۷۶

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۵

 

... آدمی زاده عجب نیست اگر کرد خطا

که خطا باشدش ارث پدر آری آری

تا که دست تو رسد پای ز میخانه مکش ...

صغیر اصفهانی
 
۳۷۷۷

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۶ - چشمه آب حیات

 

... علم به قیمت ز گهر بیشتر

قدر معلم ز پدر بیشتر

زانکه پدر روح تو را از سماک

آرد و آلوده نماید بخاک ...

صغیر اصفهانی
 
۳۷۷۸

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۰ - پادشاه رعیت نواز

 

... از ره دلخواهی و تجدید رای

خواست کند تخت پدر جابجای

کرد در آن سعی زاندازه بیش ...

... بر دهن انگشت تحیر گرفت

شب شد و آمد پدر او را بخواب

با رخ رخشنده تر از آفتاب ...

... گفت که هان ای پسر تیز هوش

تخت پدر را بتحرک مکوش

پایه این تخت نه بر گل بود ...

صغیر اصفهانی
 
۳۷۷۹

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲۴ - خانهٔ تنگ

 
خانه ما هست بسی تنگ تر از رحم مادر و صلب پدر هست همانا مثل ما در آن همچو جنین در رحم مادران حجره و صحنش همه بر روی هم پنج دو ذرع است زده ذرع کم بر حجراتش کند ار کس عبور فاتحه خواند به خیال قبور باد ز بیجایی و بیم فشار هیچ در آن خانه ندارد گذار دوره هر سال در آن غم سرا میگذرد سخت دوشش مه به ما سختی آن خانه بد چار فصل گردد از این فصل بدان فصل وصل فصل زمستان نکند آفتاب هیچ در آن خانه ایاب و ذهاب واقعه بر عکس بود در بهار مه نشود دیده به شبهای تار لیک چو خورشید نماید طلوع تافتن اول کند آنجا شروع تا به شب آن خانه چو نیران کند گویی ادا دین زمستان کند الغرض آن خانه که باشد بدهر تنگتر از چشم خسیسان شهر پر شده امسال ز انبوه برف گشته پدیدار در آن کوه برف تنگ ز بس گشته بما آن قفس می نتوانیم کشیدن نفس گویدمان برف که جای دگر زود گزینید برای مقر زود به بندید از این خانه بار زانکه در این خانه منم خانه دار حادثه بنگر که در این انقلاب هم شده دیوار وی از بن خراب حاصل این قصه بود بی درنگ این که چو گردد به کسی کار تنگ بایدش از شکوه به بندد دهان ورنه به تنگی بفزاید جهان ما که شکایت به زبان داشتیم شکوه ز تنگی مکان داشتیم هیچ نبخشید شکایت اثر جز که شد آن تنگ بسی تنگتر چشم صغیر است به لطف خدای در طلب وسعت و تبدیل جای
صغیر اصفهانی
 
۳۷۸۰

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲۷ - شلتاق پلتاق

 
صیحگهی پر فن حیلت گری از همه در مکر و حیل برتری چابک و طرار و ره آموخته حیله و تزویر و فن اندوخته برد سوی دکه صراف رخت گفت بآن بیدل برگشته بخت دیر حسابم من و زود اشتباه مانده خر فکرت من نیم راه کشف کن این مسیله ای هوشمند گوی که تومان چهل و شصت چند خنده زد آنمرد و بگفت از غرور تا بچه حد ابلهی و بی شعور شصت و چهل صد شود این هست فاش گفت تو هم ابلهی آهسته باش بازبزن جمع و ببین چون شود شصت و چهل ده ز صد افزون شود حوصله کردید بصراف تنگ بانگ برآورد و همی کرد جنگ خلق بوی جمع شدند از دو سو جمله شنیدند مر آن گفت وگو مرد حیل پیشه بآواز نرم گفت مرا آید از این خلق شرم من صد و ده از تو طلب داشتم ده بتو بخشیده صد انگاشتم گر صد و ده می ندهی صد بده آنچه که اقرار کنی خود بده خواست بانکار سراید سخن مشت زدندش همگی بر دهن کاین چه لجاج است تو در نزد ما داشتی اقرار بصد کن ادا داد بناچار صدش آن گریخت خاک الم بر سر صراف بیخت مدتی از زاویه انزوا پا ننهادی بدر آن بینوا هیچ نمیگفت مبادا که باز در رسد آن حیله گر حبله باز از پس سالی بدکان کرد روی تا مگر آن دکه کند رفت و روی کامدش از گرد ره آن اوستاد کرد سلامی و برش ایستاد گفت کجا آمده یی ای رفیق گفت بدیدار تو یار شفیق گفت چه باشد که ز روی صفا شرح دهی بهر من این ماجرا کان چه حبل بود و چه مکروفسون یا که بدان مکر شدت رهنمون گفت مرا کرده وصیت پدر گفته ز سرمایه مخور ای پسر هرچه خوری از ره شلتاق خور چون ندهد دست ز پلتاق خور بود همان واقعه شلتاق من حال بود نوبت پلتاق من غمزده صراف به عجز اوفتاد درهم چندیش به کف بر نهاد دکه فرو بست و بگفت ار که باز دیدیم اینجا کنمت صد نیاز ای که تحیر بری از این مقال تا نگری دیده خود را بمال این نه از آن یکتن تنهاستی بلکه کنون در خور تنهاستی ما همه شلتاق بود کارمان نیست جز این پیشه و کردارمان جامعه فاسد ز خیانت شده مسخره عنوان دیانت شده خانه ما کرده خیانت خراب نیست جز این باعث این انقلاب تا که چنین است چنین است حال به شدن حالت ما دادن محال هست صغیر این روش و این مرام علت بدبختی ما والسلام
صغیر اصفهانی
 
 
۱
۱۸۷
۱۸۸
۱۸۹
۱۹۰
۱۹۱
sunny dark_mode