گنجور

 
افسرالملوک عاملی

از آن روی شهزاده مهر آفرین

به دل گفت فرمانده را آفرین

به همراه آن گرد پیروزمند

جوانی به رَه دید بالا بلند

چو دخت شهنشه جوان را بدید

یکی آه سرد از جگر برکشید

به رخ ماهروی و به بالا چو سرو

به زیبائی و چابکی چون تذرو

دو ابرو کمان و دو چشمش سیاه

همی رو سفید آمد از رزمگاه

رُخِ روشنش همچو خورشید بود

تو گوئی که بر اسب جمشید بود

سمندی سوار است چون شیر نر

سمندش همی داشتی کرّ و فر

همی نیک مرد و همی نیک نام

ز مردانگی عالمش شد بکام

چو آن قدّ و آن موی و آن روی دید

رخش لاله گون گشت و دل برتپید

رخش سرخ و بی‌تاب و بی‌توش گشت

تو گوئی که یکباره بی هوش گشت

همی تکیه بر شانۀ دایه داد

بگفتا که دایه مرا رَس بداد

تنم سُست شد چشم من تیره گشت

ندانم چرا غم به من چیره گشت

ندانم که خود بر شوم سوی کاخ

از این آسمان داد از این دل صداخ

بدو گفت دایه که ای نازنین

شما را چه شد سست گشتی چنین

یقین بر اسیران دلت سوخته است

که رویت چنین سرخ و افروخته است

ز فریاد مردان و یا بوق و کوس

چنین رنگ و روی تو شد سندروس

ز انبوه لشکر سرت خیره شد

وزان چشم چون نرگست تیره شد

کنیزان گرفتند بازوی ماه

ببردند او را سوی خوابگاه

گلابش بر افشاند دایه ز مهر

ورا گفت کای بانوی خوب چهر

چرا دیده با اشک سازید تر

به صحرا نبینیم نرگس دگر

بگفتا سرم درد دارد همی

دلم را بسی خون فشارد همی

کنیزان دمی دور کن از برم

تو گوئی یکی کوه گشته سرم

بُوَد آنگه خوابم بیاید به چشم

نبینی فلک بر من آورد خشم

بیاورد دایه به پیشش شراب

که نوشد از آن و رود او بخواب

بدو گفت خوش باش ای دخت من

بگوی آنچه داری تو با من سخن

تو داری پدر همچو شَه داریوش

نباید ببینی به جز ناز و نوش

به دایه بگفتا نخواهم شراب

ز سر درد شد دیدگانم پر آب

کنون دیدگانم بخواب آمده

دلم راحت از پیچ و تاب آمده

چو دایه ز بانو شنید این سخن

برفت او به منزلگه خویشتن

همه غرقه در خواب راحت شدند

در آسایش و استراحت شدند

به جز چشم مهری که نامد بخواب

همه شب بنالید با پیچ و تاب

دَرِ خوابگاهش سوی باغ بود

شد از تخت برپا و در را گشود

ستاره بسی دید آن نیمه شب

که بودند از عشق در سوز تب

به خود گفت ای سرور نامدار

ندانی که چونم از عشق تو زار

در آن حال زار و در آن نیمه شب

که بود از غم عشق در تاب و تب

به خود این چنین راز دل ساز کرد

ز اندوه و غم نغمه آغاز کرد

نه طاقت که دل را بِبُرَّم ز تو

نه پائی که آیم دمی نزد تو

سعادت ندارم بیایم برت

یقین است من خود نیَم درخورت

همی گفت تا خواب چشمش ربود

در اندیشه عشق یک‌دم غنود

چنان دید در خواب آن مه ز باغ

برون می‌رود تا رود سوی راغ

به گُل‌گشت چون یک دو گامی نهاد

یکی ماهرو این چنین مژده داد

بدستش دهد نو گلی چون چراغ

که چونان گلی کس ندیده بباغ

چو این دید، از خواب بیدار شد

خیالش همه سوی دلدار شد

نظر سوی پروین و مهتاب کرد

که نورش جهان همچو سیماب کرد

بگفتا چگونه روم من بخواب

چرا من نگردم در این ماهتاب

یقین ماه چون من گرفتار شد

که دائم چنین گرد پرگار شد

ستاره بمن چشمکی خوش زند

بگوید چه را خسته ای بیخرد

چسان من بخوابم که این ماهتاب

سر عاشقان را بر آرد ز خواب

بر آمد ز جا جامه ای از حربر

به بر کرد و از تخت آمد بزیر

یکی شمعدان طلایش بدست

که از پله قصر نفتد به پست

همام پردۀ مخمل زرنگار

بدست دگر کرد بر یک کنار

در آنجا اطاقی پدیدار بود

که جاو مکان پرستار بود

سر جمله را دید در خواب ناز

و زان پس در دیگری کرد باز

بگفتا خدایا بامید تو

گذارم قدم را بتأیید تو

مگر تا بیابم گل و آن چراغ

که دستم بدادند بیرون باغ

روان شد بسوی خیابان باغ

گل و نرگس و لاله بدچون چراغ

ز عطر گل و سنبل و نسترن

روان تازه آمد درون بدن

بیامد همی تا در کاخ و باغ

همه باغ روشن بدی چون چراغ

در باغ بگوشد و آمد برون

کازان نهری آمد همی اندرون

گل ولاله و سنبل اطراف نهر

کزو باغبان یافت هر روز بهر

چو مهرآفرین خود گلی سرخ بود

برآن گلستان رونقی می فزود

چون بنشست لختی دم آبشار

ز تن طاقتش رفت و از دل قرار

بگفتا که ای ماه آگاه باش

دمی با غم من تو آگاه باش

ستاره تو بنگر بر این حال من

گواهی بده بر دل زار من

گل نسترن شاهد عشق من

که از عشق بدریده­ام پیرهن

کل سرخ از عشق شد سرخ رو

ز بلبل همی دارد این رنگ و بو

منم بلبل زار و خود گلم

بگویم بگل راز و سوز دلم

گرفتار گشتم به آن نوجوان

دلیرو سپهدار و روشن روان

ندارد خبر او ز زاری من

هم از حالت بیقراری من

مرا یک نگاهش نموده اسیر

چه سازم که گشتم چنین دستگیر

تو مردونیه نوجوان یار من

نه ای آگه از حالت زار من

از آن سو سپهدار از نزد شاه

اجازت گرفت و بیامد براه

چو بر افسران خلعت شاه داد

هر آنکس که بد درخورگاه داد

بلشکر بسی لطف و احسان نمود

همه سیم و زر بهرشان بر فزود

بیامد بمنزلگه خویشتن

بر بانو و مادر خویشتن

بدستش بدی دست پور جوان

دلش بود از آن نوجوان شادمان

ببوسید مادر رخ پور خویش

فشردش در آغوش چون جان خویش

بگفتا پسرجان دلم شاد شد

ز درد و ز غم جانم آزاد شد

چرا روی مردونیه در هم است

تو گوئی که در قلب او خود غم است

بگفتا گمانم کمی خسته ام

ز جنگ و ز آشوب او رسته ام

بگفتا نه اینست جان پسر

گمانم که عشق است و راز دگر

چو یک چند پاسی هم از شب گذشت

سر نام جویان بصحبت گذشت

چو مردونیه رفت در خوابگاه

بچشمش نبد جز رخ دخت شاه

نگاهش بگفتا که قلبم ربود

چه از زیر چشمم نظاره نمود

دلم برد و از من بپیچید رو

نه طالع که با او کنم گفتگو

نبینم دگر روی نیکوی او

نه راهی که یکدم روم سوی او

نظر کرد بر ماه و پروین بشب

دل خویش را دید در تاب و تب

بگفتا نمودم جهانی اسیر

چرا خود شدستم چنین دستگیر

نه یک محرمی تا فرستم برش

به بینم که باشم همی در خورش

براند ز در،یا پذیرد مرا

بکوبد سرم یا گزیند مرا

اگر او براند مرا خود ز در

زنم خنجر تیز را بر جگر

بریزم همی در رهش خون خویش

فدا سازمش این تن و جان خویش

برآمد ز جا آمد از تخت زیر

دمی باز بشست روی سریر

بپا شد قدم تند اندر اطاق

دلش شد تپان طاقتش گشت طاق

بیامد به پائین بشد توی باغ

که مهتاب روشن بدی چون چراغ

در باغ بگشود و آمد بیرون

قدم در خیابان بزد با جنون

ندانست او خود کجا میرود

بسر میرود یا بپا میرود

برفت همچنان تا به نزدیک باغ

در آن باغ رخشنده شمع و چراغ

بیامد به نزدیکی آبشار

نبودش بسر هوش و در دل قرار

نوائی دل انگیزش آمد بگوش

برفت از برش زان نوا، تاب و توش

نوا آنچنان لرزه بر وی فکند

که گوئی در افتاد پایش به بند

بگفتا در این نیمه شب چیست هور

که داد چنین آه و افغان و شور

به بینم چرا زار و افسرده است

برای چه اینگونه پژمرده است

همی گوش را داشت پشت درخت

که بیند این کیست نالان ز بخت

چو بشنید آیات شیرین او

که شاید بدی ماه و پروین او

بگفتا ببینم کرا خواسته است

در این نمیه شب از چه برخاسته است

چه بشنید گوید منم دخت شاه

پدر بشنود من شوم رو سیاه

من از عشق مردونیه بی خودم

گرفتار فرزند اسپهبدم

کمانش چنان سخت بر گردنم

گمانش که من گرد شیر افکنم

محبت کشیده مرا نیمه شب

گرفتار کرده است در تاب و تب

که مردونیه خوش کنون خفته است

درود جهان را تو گو گفته است

جوان زو چو بشنید اینسان سخن

بگفتش که ای هور شیرین دهن

ز تیر مژه کار من ساختی

ز گیسو کمندم در انداختی

چو مرغی چنین دستگیر توام

بچاه زنخدان اسیر تو ام

شود راز من فاش در انجمن

ز من باز گویند هر کس سخن

کنون بختم امشب همی کرد رو

شنیدم ز تو راز و این گفتگو

چو مهرآفرین دید بر پای شد

تو گفتی رخش عالم آرای شد

چنان سرخ شد اندر آن ماهتات

که سرخی او منعکس شد بر آب

جوان پس ببوسید دامان او

بگفتا که این بانوی ماهرو

یکی بنده ام در گهت ماه من

منم یک غلام و توئی شاه من

من امروز مهر تو از جان و دل

خریدم نیم هیچ پیمان گسل

کنون آمدم تا چه فرمان دهی

تو شاه من و من تو را چون رهی

پذیری مرا من یکی کهترم

برانی ز در مرگ را در خورم

چو مهرآفرین از جوان این شنید

رخش سرخ شد دل زشادی تپید

بگفتا که ای دوست، جانم ز تست

همان جسم و روح و روانم ز تست

سپس سر بزانو نهاد و گریست

یل نوجوان گفت این گریه چیست

گمانم ز من عار داری و ننگ

که تو دخت شاهی و من مرد جنگ

بگفتا نه اینست یار من

ندانم چگونه است این کار

پدر دوست دارد مرا همچو جان

نداده مرا بر کهان و مهان

زمصر ز روم و ز ترک و زچین

ز ماد و ز لیدی دگر همچنین

همه شهریاران مرا خواستند

جهانی برایم بیاراستند

پدر جمله درخواست شان رد نمود

نکرد او بیک شاه گفت و شنود

چگونه دهد بر تو ای پاکزاد

از این فکر اشکم بدامان فتاد

بگفتا عزیزم مکن گریه زار

مکن این دل بیقرارت فکار

بگویم ترا گوش ده سوی من

ندارد بافکار بیهوده گوش

بداند که تو دختر شهریار

بسر افسر هستی و هم نامدار

چرا دور سازد ز خود دخترش

چه داند چه آید همی بر سرش

چو دیروز ما آمدیم از سفر

برفتیم درگاه بسته کمر

بسی مهربان بود بنواختمان

بنزدیک خود جایگه ساختمان

دگر آنکه آن هفت مرد دلیر

گوماتای بر دستشان شد اسیر

بهم عهد کردند هر یک که شاه

شود تاج بر سر برآید بگاه

دهد دخت و دختر ستاند همی

نبیند بر ایشان بچشم کمی

بدان باب من هست از آن هفت تن

که اینگونه راندند با هم سخن

چو بشنید مهرآفرین این سخن

چنان شاد شد چون گل اندر چمن

بگفت آرزویم همین بود و بس

چو مرغی که آزاد شد از قفس

جوان پس بگفتا ز من یادگار

بگیری، شوم شاد، من ای نگار

ز دستش یکی خاتم از زرناب

بدو داد لؤلؤ ز در خوشاب

خدایا توئی شاهد عشق پاک

ندارم دگر از کسی ترس و باک

تو ای ماه شاهد بر احوال ما

ستاره تو بنگر بر این حال ما

بیزدان پاکم امید است و بس

که جز من نداد این سعادت بکس

سپس حلقه زرنابش ز مهر

نمود او بانگشت آن خوب چهر

به حجب و حیا دست او داد بوس

خدا، حافظ و حامی نو عروس

چنان سرخ شد روی مهرآفرین

گل سرخ گفتی خدای آفرین

همانگه خروسی بسر کرد بانگ

همی گفت گز شب شده چهار دانگ

جوان گفت افسوس کامد فراق

فراقی کز او طاقتم گشت طاق

چگونه روم در شب ای برج نور

که بودم بهشت برین با تو حور

چنین گفت شهدخت کامد سحر

دریغا که باید شوم دور تر

بباید روم من دگر سوی گاه

ز دوریم اکنون کند دایه آه

بیابد مرا گر که در راه باغ

ز هر سوی روشن کند صد چراغ

وگر کس ببیند ترا نزد من

زنان باز گویند در انجمن

چون این گفت از جای بر پای شد

قد سرو او عالم آرای شد

بگفتا خدا حافظ ای ماه مهر

چگونه به پیچم ز روی تو چهر

دگر من کجا روی چون ماه تو

به بینم رهم نیست درگاه تو

غلامم بدرگاه تو من ز مهر

دهم یر براه تو ای خوب چهر

دو دلداده از هم چو گشتند دور

تو گوئی که از آسمان رفت نور

خرامید در قصر مهر آفرید

کنیزان و هم دایه را خفته دید

چو خورشید سربر زد از آسمان

بپا خواست آن دایه مهربان

بیامد بر تخت مهرآفرید

همان ماهرخ را بجا خفته دید

پس آنگه بمالید بازوی او

حریرش عقب کرد از روی او

چه چشمان شهلای را برگشود

بگفتا که ای دایه جانم چه بود؟

بگفتا عزیزم بلند آفتاب

برآمد چه شد مانده ای تو بخواب

چه بودت که آنگونه بودی نزار

ز دیدار لشکر شدی دل فکار

چنین گفت : با دایه آن ماهرو

که به گشته ام کم کن این گفتگو

سرم درد میکرد تا نیمه شد

دلم مضطرب بود و تن داشت تب

کنون حالتم یک کمی بهتر است

ز جا بر نخیزم مرا خوشتر است

بینداز بر صورتم این حریر

بزن پرده تختخوابم بزیر

مرا خواب داروی بیماری است

که بیداری من دل آزاری است

در آنسوی مردونیه در بگاه

برفت و بخوابید در خوابگاه

چو مهر درخشان بفرو شکوه

برون کرد رخسار از پشت کوه

سپهبد چو از خواب بیدار شد

پرستار ها را طلبکار شد

بگفتا چه شد نوجوان پور من

همی زود آرید در انجمن

گذشته است از موقع بارگاه

شده منتظر شاه و جمله سپاه

که امروز جشن است در بارگاه

چو از رزم آمد مظفر سپاه

بیامد ز لشکر یکی ایستاد

بگفتا سپهبد همی شاد باد

شهنشاه در بارگاه آمده است

بدیدار جمله سپاه آمده است

چنین گفت اسپهید نامدار

سپه باشد از لطف شه شاد خوار

سمندش بیاورد مینوی گرد

لگامش بنزد سپهدار برد

سپهدار بنشست برروی زین

بر اسب دگر آن جوان گزین

همه رو بدرگاه شه داریوش

بحال نظامی و زرینه پوش

ز تزیین و از زیور بارگاه

هم از طاق نصرت که بودی بگاه

سپهبد بیامد سوی بارگاه

که از صد ستون گشته بود او بپا

گشیدند صف از درون بارگاه

همه چشمها بود در راه شاه

شهنشه بیامد برآمد به تخت

بزرگان نمودند تعظیم سخت

پس آنگه بفرمود شه داریوش

بگفتا به من نیک دارید گوش