گنجور

 
صغیر اصفهانی

امشب به هر کجا گذری وادایمن است

روشن جهان ز پرتو انوار ذوالمن است

عالم منور آمده گیتی مزین است

امشب براستی شب ما روز روشن است

عید وصال دوست علیرغم دشمن است

هر گوشه مجلسی است ز رندان باده نوش

می‌درخم و صراحی و ساغر بود بجوش

تار است در ترانه و چنگ است در خروش

دلداده رهن ناله نی کرده عقل و هوش

می‌خواره با صراحی می‌دست و گردنست

افراسیاب چرخ ز بس ریخت طرح جنگ

گرسیوز غمم به نفس بسته راه تنگ

رشگ منیژه ترک من ای فتنهٔ فرنگ

با بادهٔی چو خون سیاوش لاله رنگ

باز آ که دل بچاه ملالت چو بیژن است

چون با زمانه‌ام نبود قدرت ستیز

بایست جستنم سوی مستی ره گریز

فصلی چنین بویژه که ابر است ژاله ریز

وز ابر ژاله ریز گل اندوز و لاله خیز

دامان کوه و طرف دمن صحن گلشن است

در باغ رو طراوت فصل بهار بین

آثار صنع حضرت پروردگار بین

سرو سهی بجلوه لب جویبار بین

خندان دهان غنچه بدامان خار بین

چون مادری که طفل رضیعش بدامن است

ساقی در این خجسته بهار فرح فزا

زن آب می‌بر آتش اندوه جان گزا

روزی چنین بویژه مبارک که از قضا

عید محمد آمده میلاد مرتضی

و ز این دو عید دیده و دل هر دو روشن است

میلاد سروری است کز و جمله راست بهر

نامش بدوست شهد چشاند بخصم زهر

بی‌مثل و بی‌نظیر خداوند لطف و قهر

ز آوردن چو او پدر چرخ و مام دهر

عنین بمانده این یک و آن یک سترونست

تنها همین ز کعبه مبین طلعت علی

مرآت دل نمای مصفا و صیقلی

وز دیده دورساز دو بینی و احولی

در کاینات جلوه او را ببین ولی

آنسان که نور در بصر و روح در تن است

در وقت نزع و گاه سئوال وصف شمار

تنها ولای اوست که آید ترا بکار

دل جای مهر اوست بهر سفله کم‌سپار

و آنکو جز این بدوش دل خود نهاده بار

بر کار او بخند که حمال گلخن است

هنگام رزم قاتل کفار مرتضی

دانی به آسمان چه مثل دارد اقتضا

بر دست بنده‌اش که بود نام او قضا

گردون فلاخنی استکه گردد در این قضا

وان کوی آفتاب چو سنگ فلاخن است

فرمان بزالی ار دهد آن میر ارجمند

کاندر جدال خصم دغا را کشد به بند

از تار گیسوان خود او آورد کمند

بی‌آنکه ذرهٔی رسد آنزال را گزند

بندد دو دست خصم و گر خود تهمتن است

یا قاهر العدو و یا والی الولی

یا مظهر العجائب یا مرتضی علی

زیبد صغیر عبد کمینت ز پر دلی

خصم ار فلک بود نکند بیم از آن بلی

آن کو غلام تست چه با کش ز دشمن است