شهنشه بفرمود فرزند من
خشایار پور خردمند من
چه خواهی چرا ایستادی به پا
روی کرسی خویش بنشین به جا
بگفتا اجازت اگر شهریار
بفرمایدم قصد دارم شکار
بفرمود فرزند،رو شاد باش
همیشه چو یک سرو آزاد باش
ولیکن مبادا جز آهوی نر
بسازی به پیکان شکار دگر
که ماده در این فصل مادر بود
ور آبچه آهوش در بر بود
هرآنکس که مادر بدوزد به تیر
کند کودکش در بدر یا اسیر
فلک رحم نارد با حول او
بسوزد به آتش تن و مال او
پس آنگه بیامد بر مادرش
چنان تنگ بگرفت مادر برش
بگفتا که ای نازنین پور من
جوان سخن گوی دستور من
لباس سفر باز کردی ببر
کجا عزم کردی تو جان پسر
بگفتا که ای مادر مهربان
بهار است آهو چمان و چران
اجازت گرفتم هم از شهریار
روم تا به یک هفته بهر شکار
اجازت بفرمای ای مهربان
روم با دلی شاد در آن مکان
بگفتا برو نوجوان پور من
نگهداردت ایزد اندر چمن
ببوسید پس دست مادر ز مهر
بگفتا خدا حافظ ای کان مهر
بفرمود آرید میرشکار
بیاید که آمد زمان بهار
بگفتند آماده اسباب کار
همان بازو تازی زبهر شکار
چو شه پور بنشست برروی زین
فلک گفت بر پور شه آفرین
یکی صد سواری ز بهر شکار
برفتند همراه آن نامدار
خشایار گفتا کجا خوشتر است
چمن دلکش و آهوانش نر است
بگفتند شاها بسمت شمال
چمن سبز و از گل زمین لاله زار
در آن قسمت پارس فصل بهار
زهر شهر آیند بهر شکار
برفتند شادان و خندان بدشت
غزالان بیایند شاید بشست
چو نزدیک گشتند در مرغزار
خشایار خوش دید آن لاله زار
چمن سبزو گل های الوان او
روان تازه دارد همی مشک بو
طراوت گزیده است بهار
فرح بخش گشته است آن مرغزار
در اطراف آن گله آهوان
روانند و شاداب و بازی کنان
خشایار دنبالشان اسب تاخت
یکی آهوی نر نشانه بساخت
نشان کرد پهلوی آهوی نر
کشیدی کمان تیر آمد چو پر
فرو رفت تا پر بپهلوی او
خشایار چون تاختی سوی او
بدیدی جوانی از آن سوبتاخت
بگفتا که تیر منش کار ساخت
خشایار چون دید تیری دگر
به پهلوی حیوان فرو برده سر
خشایار گفت این شکار من است
از این تیر و پیکان و کار من است
جوان گفت خیر این شکار من است
از این پر و پیگان و کار من است
خشایار گفتا منم پور شاه
همینگه کنم روزگارت تباه
جوان گفت مارا بتو جنگ نیست
چمن پر شکارو جهان تنگ نیست
ولی تیرمن زودتر خورده است
ترا تیر بر پهلوی مرده است
خشایار گفتا که ای بی خرد
چه گوئی نه مغزت خرد پرورد
تو خود کیستی تا فضولی کنی
شکار مرا خود قبولی کنی
کنون من ترا هم بجای غزال
زنم تیرو اینک کنم پایمال
جوان گفت شاها توئی شاهزاد
توانی همان دست بازو گشاد
ولیکن بهار است و هم لاله زار
برون آمده هر دو بهر شکار
شکار است و نی بهر جنگ آمدیم
نه از جان خود سیر و تنگ آمدیم
نه خوبست ما کین ستانی کنیم
بیک آهوئی جانفشانی کنیم
بگفتا بگو پس شکار من است
از این دست و بازو کار من است
جوان گفت شاها نگویم دروغ
که از کذب کارم نگیرد فروغ
من تو بیک دفعه تیر و کمان
سردست بردیم و خود بی گمان
ولی تیر من زود تر خورده است
چو خون از جبین بیشتر برده است
خشایار گفتا تو ای خیره سر
زنم تیغ هندی کنونت بسر
جوان گفت شاها توئی جنگ جو
نیم از تو کمر به شمشیر و خو
ولی حیفم آید که بردست من
شوی کشته ای زار در این چمن
برآشفت آنگه شه نوجوان
بگفتا نداری تو نام و نشان
تو خود کیستی از کجا آمدی
که همراه با پور شاه آمدی
جوان گفت گفتم مرا جنگ نیست
گرم نام نبود مرا ننگ نیست
اگر راستگوئی تو شمشیر کین
بینداز یکسر بروی زمین
من این تیغ اینک بینداختم
پیاده از اسب خود ساختم
تو شمشیر و خنجر بینداز دور
پیاده شو از اسب خود بی غرور
بگیریم هر دو دوال کمر
بکشتی گذاریم آنگاه سر
زما هر کدامی که زد بر زمین
بگویم از او این شکار گزین
خشایار چون دید آهنگ او
همان خوب گفتار و فرهنگ او
پیاده شد از اسب و شمشیر کین
بینداخت آنگاه روی زمین
جوانان بکشتی نهادن سر
گرفتن هردو دوال کمر
از آنسو سواران مخصوص شاه
بدیدند شهزاده را بی سپاه
بکشتی گرفتن نهاده است سر
جوانی گرفته است دور کمر
بگفتن شاها چه فرمان دهی
بگیریم و بندیم ما این رهی
بگفتا که من خود حریفم ورا
نه جنگ است کشتی ست درای درا
گهی این بآن زور و گه آن باین
نیامد یکی پشتشان برزمین
که ناگه جوان پای را پس نهاد
سر خویش بر سینه شه نهاد
گرفتش کمرگاه و زد بر زمین
فلک گفت احسن هزار آفرین
بخندید و برخواست گفت این شکار
از آن تو باشد شه نامدار
بر آشفت شه زاده از این شگفت
بزد دست و خودش ز سر برگرفت
چو برداشت خودش فرور یخت مو
چو زر تار بر شانۀ ماهرو
بزیر کله خود یک قرص ماه
نهان بود و زین گشت پس مات شاه
یکی دختری بود بس خوبروی
ملک رشک بردی بر آن روی و موی
بگفتا چه بودت شه کامکار
ترا با سر و خود مردم چه کار
خشایار مبهوت زین آب و رنگ
که باشد گه رزم همچون پلنگ
بگرمی ورا گفت کای خوبچهر
نشاید ترا جز به نرمی و مهر
پس ای ماهرو تو در این مرغزار
چنین پور شه را نمودی شکار
ترا حیف ناید ازین روی و موی
سواره بر اسب و در این دشت و کوی
بگو راستی تاکه باب تو کیست
تو خود از کجائی و اینکار چیست
بگفتا من از آذر آبادگان
همان دختر شاهم از آن مکان
نسب من رسانم بآزدید هاک
ز نسل جهان جوی و هم دخت پاک
هم از ماد استم هم از آریان
رسانم نسبت را به ایرانیان
بگفتا چرا آمدی تو به پارس
مگر نیست دردل ترا خود هراس
بگفتا که من خود نترسم زکس
که آهور مزدا مرا یارو بس
همه ساله من خود بفصل بهار
ابا چند دختر همه در شکار
بیاریم هر سال رو یکطرف
نمائیم هر جا شکاری هدف
گهی سوی گیلان و مازندران
گهی سوی گرگان و بحر گران
که امسال گفتم همی با پدر
سوی پارس خواهم نمایم سفر
شنیدم باقبال شه داریوش
همه پارس باشد پر از عیش و نوش
بگفتند شهری شه نامدار
بنا کرده در پارس آن شهریار
ورا نام کرده است استخر پارس
بیاورده دروازه هرجا اساس
مرآن شهر را کرده چون یک بهشت
خصوصأ در ایام اردیبهشت
گل و سنبل و سوسن و نسترن
ز نرگس و فور است در آن چمن
درختان نارنج در باغها
بهارش پراکنده بر راغها
مرا میل گشته است جان پدر
که امسال در پارس سازم سفر
بفرمود رو دخترم شاد باش
همیشه ز رنج و غم آزاد باش
چو پنجاه دختر که همراه من
همه از بزرگان آن انجمن
همه پارسا و همه نیک رو
همه نیک رفتار و هم نیک خو
همه تیر انداز وقت شکار
همه جنگ جویند در کارزار
لباس دلیران به بر کرده ایم
بسر خود و خنجر کمر بسته ایم
نداند کسی خود که ما دختریم
ازیرا که ما خود چو شیر نریم
همه سرو قد و همه ماهرو
همه زیر خو دان نهان کرده مو
پزشک و دبیر و چه گنجور ما
غلام و سوار و چه دستور ما
همه دخترانند چون ماهتاب
نگیرند یک مرد مارا رکاب
خشایار بشنید و خیره بماند
برآن ماهرو نام یزدان بخواند
بگفتا که ای ماه رخسار من
که همچون جوانمرد در انجمن
بشد روز تاریک و شد وقت شام
نیامد شمارا کنیز و غلام
چگونه تو تنها روی تا بگاه
که شب هست تاریک و شد شامگاه
بیا پس تو امشب سوی گاه من
سواره بیاه تو بهمراه من
بخندید آن دختر ماهرو
بگفتا که ای شاه آزاده خو
گمانت که مرغی نمودی شکار
ندانی که شاهین بود وقت کار
نترسد ز شاهین و از باز تو
نگردد چنین زود انبار تو
گمانت شکاری گرفتی بکام
ندانی که عنقا نیاید بدام
بلند است این مرغ را آشیان
نترسد ز دام و ز تیرو کمان
منم دخت ایرانی پاکزاد
ز شاهنشهان است مارا نژاد
خشایار گفتا که صد آفرین
که هم پاکزادی و هم پاک دین
مرا مهمان کن تو اندر سرا
سواره بیایم همی ای درا
پس آنگه بینداخت سر را بزیر
رخش سرخ شد همچو قرمز حریر
بگفتا ز عهد نیاکان ما
کسی کر بگوید که مهمان ما
نرانیم ما مهمان را ز در
اگر خود باین ره گذاریم سر
بفرما تو ای شهریار جوان
در این چادر ما تو یک شب بمان
نهادند پس خود ها را بسر
ببستند شمشیر و گرز و سپر
گرفتن اسبانشان از چرا
بشادی نهادند رو را براه
سواران شهزاده چون از عقب
بدیدند شاه پور در وقت شب
همی اسب راند خود و آن جوان
بسوی شمال است او رایکان
بترسید بر خویشتن میر شکار
ابا صد سواری که بد نامدار
بسوی خشایار چون اسب تاخت
خشایار برگشت و او را شناخت
بگفتا مرا با شما کار نیست
مرا با جوان کین و پیکار نیست
مرا مهمان کرده است این جوان
بگفته است امشب بر ما بمان
شما صبحگاهان بر اطراف دشت
که تا من بیایم نمائید گشت
بگفت و شتابان به پیمود راه
خود و با همان دختر نیک خواه
چو قدری بشد دور تر از گروه
رسیدند بر دشت و دامان کوه
خشایار دیدی جوانهای جنگ
بسر خود و بسته کمر گاه تنگ
مسلح به شمشیر و تیرو کمان
زده خنجری بر کمر چون یلان
سواره بر اسبان تازی نژاد
سوی دشت بودند از بامداد
یکی کرد فریاد که ای ماه مهر
که از ما چرا دور کردی تو چهر
بگشتیم اینقدر اطراف دشت
مبادا تو را شیری آرد شکست
چه بر کوه و بر دشت بشتافتیم
زیادت بجستیم و کم یافتیم
کنون آمدی این جوان با تو کیست
چنین کار از تو بسی تازه گیست
بگفتا که این پورشه داریوش
جوان جهان جوی و با عقل و هوش
ز اسبان پریدند روی زمین
نمودن بر پور شاه آفرین
بگفتند شادیم از روی تو
ازین طرز گفتار و هم خوی تو
بود منتی نیک برجان ما
که چون پورشاه است مهمان ما
کنیم افتخار اندرین لاله زار
که برما رسیده است این شهریار
دویده گرفتند او را رکاب
پیاده نمودند شه با شتاب
ببردند اسبش جلو دارها
گرفتند زینش پرستارها
نثارش نمودن از سیم و زر
فشاندند بر روی خودش گهر
ببرند شه را سوی بارگاه
بکرسی زر برنشاندند شاه
گرفتند خود و زره از تنش
نهادن زر بفت پیراهنش
سپس خوان نهادند شه را ببر
هم از کبک بریان و ماهی نر
دگر می نهادند و جام زرش
همان مرغ بریان بدی در برش
ز می گو و از بره های کباب
گرفتند پس سوی خوردن شتاب
چو شد گرم سرها هم از خوردنی
هم از خوردنی هم از نوشیدنی
گرفتند بر دست چنگ و رباب
نوازند گان از جهان کامیاب
خشایار بگرفت چنگی بدست
بگفتا مرا ماه داده شکست
یکی رشته از زلف بر گردنم
فکنده است و بسته است سال و برم
که تا عمر دارم همین بستگی
بجا ماند این عشق و پیوستگی
ورا دوست دارد ز جان و ز دل
کنم فکر دوریش گردم کسل
دگر چنگ بگرفت پس ماه مهر
همی خواند ابیات از روی مهر
بگفتا مرا جان نباشد دریغ
اگر همچو ماهی رود زیر میغ
ولیکن بداند که این ماهرو
نکرده است باهیچ کس گفتگو
گلی کو نخندیده بر بلبلی
نچیده کس از بوستانش گلی
اگر شاهزاده است خود پورشاه
نه این ماه مهر است کمتر ز ماه
اگر شاهزاده سران کرده بند
بود مهریه راز کیسو کمند
رود او سوی آذر آبادگان
بنزد پدر شاه آزادگان
اگر است او را همی خواستار
قدم رنجه فرماید آن نامدار
بخواهد همی از پدر دخت او
بعالم نیاید دگر جفت او
خشایار بگرفت پس چنگ باز
همی خواند آواز بآهنگ ساز
بگفتا توئی نو گل نسترن
زبان برگشاده بگوئی سخن
گل سرخی و بلبل تو منم
که بستی نان رشته برگردنم
بیایم بهرجا توئی ای صنم
که از جان و دل خواستارت منم
اگر جان بخواهی همی جان دهم
اگر سر بخواهی بپایت نهم
منم جسم و هستی تو چون جان من
چگونه جدا گردد از جان بدن
همه دختران شاد و خندان شدند
ز شادی همه سیم دندان شدند
به شهزاده گفتند در خوابگاه
مهیا شده تخت از بهر شاه
بفرمای راحت کن ای شاهپور
که چشم بد از روی ماه تو دور
خشایار برخاست از بارگاه
بیامد همی تا سوی خوابگاه
بخوابید تنها چون آن نوجوان
امیدش بدی بر خدای جهان
چو شد صبح و از خواب بیدار شد
بزودی بنزدش پرستار شد
بیاورد عطر گل و با گلاب
حریر سفیدی و یک ظرف آب
چورو را صفا داد آن پورشاه
بیامد برماه در بارگاه
بسوی چمن خیمه و بارگاه
که در خمیه صبحانه بودی بپا
چمن چون گلستان بفصل بهار
چو خورشید بودی رخ آن نگار
نگه کرد شه پور ازهر طرف
چمن دیدو گل دید و در و صدف
همه بلبلان گرم چهچه زدن
از آن گل بآن گل نموده وطن
گل و سنبل و سوسن و نسترن
چنان نیک تزئین نموده چمن
غزالان خرامان در آن مرغزار
غزل خوان چه در اوج فصل بهار
چو مهری بد آراسته ماه مهر
نشسته است بر تخت آن خوب چهر
چو شهپور را دید برپای شد
جمالش چنان عالم آرای شد
تبسم برویش چومه مهر کرد
دلش شاد و بشاش آن چهر کرد
بگفتا شها صبح تو شاد باد
که شادیم ما از تو نیکو نژاد
چو شد صرف صبحانه بر روی دشت
غزالان که از نزد شان میگذشت
غزالان وحشی چه در لاله زار
گریزان و خیزان زمیر شکار
به شه زاده گفتند کآمد سپاه
سواران بدشت ایستاده بپا
بفرمود آرید اسب مرا
که باید که دیگر روم زید را
بگفتا خدا حافظت ای ماه مهر
چگونه به پیچم ز روی تو چهر
بگفتا خدا حافظت شاهپور
شود چشم اهریمنان تو کور
بر آمد بر اسب و روان شد براه
بهمراه او رفت جمله سپاه
بگفتا مرا نیست میل شکار
بنزد شهنشه شوم رهسپار
برفتند تا شام درگاه شاه
شهنشاه خود بود در بارگاه
خشایار آمد بنزد پدر
زمین بوسه داد ایستاده بدر
شهنشاه فرمود فرزند من
همان نونهال برومند من
بیا و تو بنشین بکرسی زر
دمی باش رویت ببیند پدر
خشایار بنشست روی سریر
بپا ایستاده وزیر و امیر
نگفت هیچ و دم را فروبسته یود
ز فکر رخ یار آشفته بود
چو شد موقع شام برخواستند
ز نو مجلسی دیگر آراستند
خشایار آمد بر مادرش
همان مام بوسید روی و سرش
بگفتا پسر جان چه زود آمدی
یقین چون شکاری نبود آمدی
بگفتا که ای مادر مهربان
فراوان شکارست و آهو چمان
ولی آمدم من بنزد پدر
دلم چون ز تنهائی آمد بسر
مرخص نما چونکه من خسته ام
تو گوئی که من خرد و بشکسته ام
به بوسید پس دست مادر برفت
سوی خوابگاهش خرامان برفت
چون روشن بشد صبحگه دایه اش
بیامد بر بانوی ماه وش
بگفتا خشایار خوابش نبرد
سر خویشتن را بدستش فشرد
همی خواند اشعار عشقی نکو
همی کرد با خویشتن گفتگو
بگفتا شنیدم از او زمزمه
که با خویشتن داشتی همهمه
همیگفت کای ماه رخسار من
که روشن بد از نور رویت چمن
بدم دوش من در بهشت برین
برم حوریانی همه مه جبین
شنیدم همان چنگ و آواز و ساز
باطراف من لعبتان دلنواز
می و مزه و نقل و جام شراب
ز رامشگران و زچنگ و رباب
هم امشب یکی پیر دایه برم
چو او هردم آید همی برسرم
شود ثبت این هر دو بر عمر من
همی پیر دایه همی آن چمن
پس آنگاه دایه ببانوی گفت
که بهر خشایار بایست جفت
که چون او جوانست و زن بایدش
دگر پیر دایه نمیبایدش
چو دایه بیامد بر نوجوان
بفرمود یک پبش خدمت بخوان
چو خادم بیامد بر پور شاه
بفرمود رو پیر مهران بخواه
چو مهران بیامد فرو برد سر
زمین داد بوسه ببسته کمر
بفرمود مهران بسی خسته ام
چنان خسته گوئی که بشکسته ام
ترا خواستم تا بگوئی سخن
نیم حالتی تا روم انجمن
چو مهران بسی مرد هوشیار بود
جهاندیده و پیر و بیدار بود
نگه کرد برچشم آن نوجوان
بفهمید عشق آتشش زد بجان
بگفتا همی خواستم پور شاه
رسم من بخدمت پس از بارگاه
جو دیروز در خدمت شهریار
وزیران امیران والا تبار
همه جمع بودند در بارگاه
پس آنگه بایشان بفرمود شاه
خشایار را بیست بگذشته سال
ز هر حیث گشته است او با کمال
کنون وقت آنست از بهر او
بگیریم یک دختر ماه رو
یکی دختر از نسل و ذات نکو
همی مهربان و همی نیک خو
همی پارسا و همی شاه زاد
همی راستگو و همی خوش نژاد
همی تندرست و همی با هنر
همی نیک رفتار و نیکو سیر
کزو شاه ایران بیاید وجود
نباید که باشد زنی بی وجود
بگفتند از مصر و از روم و چین
ز یونان و آشوریان همچنین
همه شاهدخت و همه همچو ماه
همه خوب رو درخور پورشاه
بهرجا که فرمان دهد شهریار
نمائیم ما دختران خواستار
پس آنگه ز مجلس مرا خواستند
ز من رای بهر شما خواستند
زمین بوسه دادم بنزدیک شاه
چنان عرض کردم در آن بارگاه
اجازت بفرمای ای شهریار
که شه زاده آید همی از شکار
ببینم رای و گمانش کجاست
چگونه است فکرش چه بایست خواست
بفرمود ، مهران تو نیکو سخن
بگفتی درین رای و این انجمن
تو خود این سخن گوی با پور من
ببین از کجا خواهد او نیک زن
کنون با تو گفتم چه فرمان دهی
توئی شاه زاده منم چون رهی
بگفتا نخواهم زن از روم و چین
نه از مصر و از هند و آن همچنین
امیریست از نسل آزید هاک
یکی دخترش هست نیکو و پاک
که او هست در آذر آبادگان
امیراست و شاهست در آن مکان
من او را همی خواهم از جان و دل
هم از دوری او شدم من کسل
چو مهران شنید از جوان این جواب
بگفتا کجا دیدی آیا به خواب
بگفتا ورا دیدم اندر شکار
چو مردان که آیند در کار زار
همی ماهروی و همی نامجو
همی جنگجو و همی نیک خو
همی خوب گفتار و هم نازنین
همی راستگوی و همی مه جبین
همی رخت مردان نموده ببر
زره برتن و بر سرش خود و پر
نخواهم جز او من دگر هیچکس
مرا در جهان همسر اوهست و بس
چو بشنید مهران دلش شاد شد
هم از رنج این کار آزاد شد
بگفتا روم خدمت شهریار
همان دخت نیکو شوم خواستار
از آن رو چو آماده شد بارگاه
وزیران و امیران سران سپاه
همه جمع کشتند تا شهریار
بیامد سر تخت آن کامکار
شهنشه بفرمود مهران کجاست
بیاید ببینم چه بایست خواست
چو مهران بیامد زمین بوسه داد
بگفتا که شاه جهان شاد باد
بفرمود مهران چه داری خبر
چه بد گفتگوی تو باما پسر
بگفتا شهنشاه دل شاد باش
ز رنج و ز غم یکسر آزاد باش
بگفتم به شهپور از شهریار
بآن نوجوان سرور کامکار
بگفتا نخواهم من از کشوری
نه از شهریاری نه از دیگری
یکی دختر از آذر آبادگان
که بابش امیر است در آن مکان
همان نام دختر بود ماه مهر
که هم سرو قد است و هم خوبچهر
اگر شه بخواهد مرا همسری
نخواهم بجز او زن دیگری
شهنشه بفرمود با مهتران
همان با وزیران و با افسران
چگونه است این دخترو باب او
خشایار کی دیده آن ماه رو
تو مهران بگو او کجا بوده است
که او را خود از جان پسندیده است
بگفتا که اورا بفصل بهار
سواره بدیده است اندر شکار
امیران بگفتند کامپوی شاه
هم از نسل شاهان و با دستگاه
همی مرد بیدار وبانام و جاه
ندیده است اورا کسی کینه خواه
بود سالها آذر آبادگان
هم از جانب شاه در آن مکان
یکی دخترش هست همچون نگار
بقد سرو و بر رخ بود چون بهار
ورا همچو مردان بپرورده است
لباس دلیران برش کرده است
گه رزم چون شیر مردان بود
گه بزم او شاد و خندان بود
زبانهای گیتیش آموخته
دگر هرچه علم است اندوخته
رساند نژادش بازدید هاک
ز هر گونه آلایشی هست پاک
همی رای دادند در این سخن
گرفتند چون رای در انجمن
شهنشه بفرمود پس نامه ای
نویسید و خواهید خود کامه ای
بخواهید آن دختر ماه رو
نمائید هرگونه ای گفتگو
چومهران بیامد بر شاهپور
دلی شادمان و سری با سرور
بگفتا بشارت که ای نوجوان
پسندید هم شاه و هم افسران
نمودند تحسین کامپوی شاه
که هم نیک مردست و هم نیکخواه
همه رای دادند در انجمن
پس آنگه شهنشاه گفتا بمن
بگیریم هم دخت کامپوی شاه
فرستید فردا سران سپاه
بگفتا برو خدمت شهریار
اجازت طلب خود روم خواستار
چو مهران بیامد بر شهریار
بگفتا که ای خسرو نامدار
خشایار گوید پدر گر مرا
اجازت دهد خود روم آن درا
بفرمود پس چند روزی دگر
برایش ببندید ساز سفر
ورا با جلال و اساس تمام
فرستید در شهر آن نیک نام
یکی قاصدی قبل در آن مکان
بنزد شه آذر آبادگان
فرستید و گوئید آید ز راه
پذیره نمائید خود پور شاه
چو آمد خبر سوی کامپوی شاه
هم از پارس آید خشایار شاه
خشایار شه زاده نوجوان
بیاید خود و باسی افسران
چو قاصد بیامد بکامپوی گفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
بفرمود کامپویه با سروران
که ای نامداران کند آوران
چو فردا خشایار شاه جوان
بیاید سوی آذر آبادگان
ببندید آئین همه شهرو کوه
ز بهر پذیره نمائیم روی
بهرجا گذاریم ساز و سرود
بگویند بر شاهزاده درود
چو شد کارها جمله آراسته
هم از چادر و خرگه و خواسته
سواره باسبان تازی نژاد
همه رخت رسمی ببر کرده شاد
برفتند یک منزل از شهر دور
همه شاد سر بود دل پر سرور
چو از دور دیدند کامد سپاه
درفش شهنشاه ایران پناه
چو نزدیک تر شد همان پورشاه
پیاده شد از اسب کامپوی شاه
نمودند تعظیم نزدیک او
بگفتند کای شاه آزاده خود
سر ماه برابر اندر آمد چنین
رسیده بما پور شاه گزین
بسی شاد کردی دل و جان ما
قدم رنجه فرموده ای خوان ما
بسی مهربان بود شان پور شاه
سواره بفرمود آئید راه
پس آنگه بخرگاه آمد فرود
در آنجا که اسباب آماده بود
که یک شب در آن منزل و بارگاه
همان پور شه ماند خود باسپاه
نمودند بنده گیش شاهوار
ز جا و جلالی که آید بکار
چو شد موقع خواب در بارگاه
بخوابید چون شاه و جمله سپاه
خشایار از شوق خوابش نبرد
برآمد ز جای آن جوان مرد گرد
یکی خنجری داشت زیر سرش
در آورد و بربست آنکه برش
چو از دامن چادر آمد برون
چمن دلکش و ماهتاب اندرون
هوا بس لطیف وروان آبها
ورا چون بدیدند سربازها
سلام نظامی بدادند و شاد
بگفتند شاها نشد بامداد
چو فرمان دهی ما بهمراه تو
بیائیم و باشیم در گاه تو
بگفتا که فرخ تو همراه من
بیا تا بگردیم در این چمن
برفتند باهم در آن ماهتاب
بجائی رسیدند نزدیک آب
درخت کهن شاخ و برگ زیاد
نبودی در او کارگر هیچ باد
نشستند در پای آن آبشار
بدیدند از دور چندی سوار
خشایار گفتا به پشت درخت
نهان گشت باید در این جای سخت
به بینیم تا این سواران که اند
بشب ره فتادند بهر چه اند
جوانان نهان گشته بودند سخت
بپا ایستاده به پشت درخت
سواران رسیدند بر آبشار
پیاده ز اسبان شدند آن چهار
رها کرده اسبان برای چرا
نهادند باهم به صحبت سرا
یکی گفت خر قول و پنجاه مرد
برفتند در قصر بهر نبرد
بدزدند آن دختر ماهرو
بیارند از شهر بی گفتگو
دگر گفت آن دختر نیک خو
بخوبی بخواهند از باب او
بگفت آن دگر پس تو ای بی خبر
دو سال است کوشش کند آن پسر
یکی دختر از نسل آزدیدهاک
که از شیر و ببرش نبد هیچ باک
همی خوب روی و همی پاکزاد
ز دو شاه بیدار دارد نژاد
ز مادر بود از جوان بردیا
بگوید که کورش مرا خود نیا
گه رزم چون شیر مردان بود
گه بزم او شاد و خندان بود
چگونه رود او بویرانه ها
که دزدان ندارند خود خانه ها
یکی روز او بوده اندر شکار
جوانی که باشد ورا خواستار
ز قفقاز آمد کمر بسته تنگ
که شاید که اورا بیارد بچنگ
چو مهرآفرین دید خود اسب تاخت
سر تاخت دستش نشانه بساخت
چنان تیر زد بر مچ دست او
که شمشیر افتاد از شست او
پس آنگه یکی چشم اسبش بزد
که با اسب غلطید آن بی خرد
چو این کرد خود با سپاه دلیر
ز نخجیر گه رفت چون نره شیر
کنون آن جوان گشته زار و نزار
هم از دوری او ندارد قرار
بخرقول گفته است پنجاه مرد
سپردم تو را درگه کار کرد
روی تو سوی آذر آبادگان
نهانی سوی قصر در آن مکان
بچنگ آوری دختر شاه را
بیاری بر من تو آن ماه را
همی بود تا وقتی آید بچنگ
که تا دختر شاه آرند چنگ
چو امروز گفتند آید سپاه
هم از پارس آید خشایار شاه
برای پذیره تمام شپاه
سرو افسران و چه کامپوی شاه
بنزدیک این جا فرود آمدند
به این دشت و خرگاه چادر زدند
دگر شهریان فکر تزیین شهر
همه خسته از خواب جویند بهر
همان ماه مهر است در عیش و نوش
بابیات آن دختران داده گوش
بمن گفت خرقول تو زود رو
بنزد هلاکوی از من بگو
که امشب شده فرصتی خوش بدست
که شاید بر ماه آید شکست
ولیکن دو پنجاه مرد دگر
بیاور نگهدار در رهگذر
خشایار چون این سخن ها شنید
تو گفتی که هوش از سرش برپرید
بزد نعره با خنجر آمد برون
فرود برد بر پشت آن پرفسون
که هم دومین را بشمشیر کین
زپا اندر آورد و زد بر زمین
خشایار چون سومی را بکشت
چهارم بر ایشان دگر کرد پشت
خشایار با آن جوان دلیر
دویدند دنبال او همچو شیر
گرفتند و دستش به بستند سخت
کشیدند او را بپای درخت
گرفتند پس اسب و آن کشتگان
بیک اسب بستند آن نیمه جان
بدو اسب گشتند و آندو سوار
همی تاخت کردند تا مرغزار
خشایار گفتا بآن نوجوان
برو کامپوی شه را بخوان
برو زود او را بیاور برم
ولیکن نگوئی چه آمد سرم
جوان رفت و آن شاه بیدار کرد
سر پرخمارش چو هوشیار کرد
بگفتا خشایار شاه جوان
بفرمود زود آی و اندر میان
سراسیمه آمد بر شاهزاد
ببیند که تا او چه فرمان بداد
خشایار آنگه قضایا بگفت
همه را ز بیرون کشید از نهفت
چنان سست شد پیکر آن پدر
بگفتا چه خاکم بیامد بسر
چه سازم بدان دختر نازنین
بدزدند دزدان اگر مه جبین
خشایار گفتا که این نوحه چیست
نباید در این جا نشست و گریست
خبردار گوئید تا لشکران
بخیزند و پویند دشت گران
بزودی همه اسب ها زین کنند
بتازند و خود جستن کین کنند
که من هم ابا یک سپاه دلیر
بیایم بزودی چو یک نره شیر
خبردار گفتند و فریاد شد
همه لشگر از خواب بیدار شد
لباس سفر جمله کرده به بر
بر اسبان پریدند چون شیر نر
نهادند رو را همه سوی شهر
پریدند اسبان هم از جوی و نهر
از آن روی چون آن ماه مهر نکو
پدر بر سفر دید آورده رو
نمودند تزیین همه شهرو کاخ
که شهزاده فردا بیاید بکاخ
ز شادی نبودند بر روی پا
بگفتا غلامان بنزدم بپا
چو آمد غلام و زمین بوسه داد
بگفتا که بانوی ما شاد باد
بفرمود رو نزد خور آفرید
وز آنجا برو در بر ماه شید
دگر چهر آزاد و پروانه را
دلارا، شکوفه همان لاله را
پریزاد و مهری و هم نسترن
همان آرزو تاجی و گلبدن
همان حوری و آن پری نکو
سنوبر ابا نرگس ماهرو
بگو جمله با دختران دگر
بیایند امشب همه سر بسر
که امشب همه میهمان منند
زجان و زدل دوستان منند
غلامک برفت و با آنها بگفت
نکردند خود شادمانی نهفت
پریدند از جا همه دختران
بگفتند مائیم نیک اختران
چو شب شد همه خود بیاراستند
بترئین کامل بپا خواستند
زری پوش گشتند آن دختران
چو در آسمان بنگری اختران
ببوشید مه مهر رخت نکو
سرآمد برآن دختران بود او
چو پنجاه دختر همه نیک روی
همه نیک سیرت همه خوب روی
همه شاد و خندان و شیرین سخن
همه ماه رویان و سیمین بدن
چو آن خوب رویان ز در آمدند
ز خنده همه سیم دندان بدند
بگفتند تبریک ای ماه مهر
که فردا بیاید شه خوب چهر
گمانت که امشب ز سر واشویم
و یا میهمان تو فردا شویم
بهرجا روی ماه همراه تو
بیائیم و باشیم مهمان تو
روی تو بقصر شه داریوش
که تنها نمائی همه عیش و نوش
بخندید مه مهر گفتا شما
بیائید هرجا بهمراه ماه
مرا در جهان است این آرزو
شما را پذیرم بقصر نکو
پس آنگه گرفتند چنگ و رباب
هم از عیش و شادی شده کامیاب
ز مرغ و زبره زکبک دری
زدراج و از پختن آذری
همی شاد بودند تا نیمه شب
زچنگ و رباب و زنای و طرب
چو شد موقع خواب آن مهربان
بخنده همی گفت با دختران
شما جمله خوابید در قصر من
بگوئیم باهم ز هرجا سخن
در آن قصر خوابید خور آفرید
همان پرنیان روی صورت کشید
همه دختران در سرای دگر
بخواب اندر آمد سربسر
غلامان و سرباز های کشیک
نخوابیده بیدار بودند نیک
چو خرقول دید آن غلامان بپا
ستادند بیدار اندر سرا
دوتا از جوانان خوشروی را
لباس زنان کرد سر تا بپا
بگفتا شما جامهای شراب
بگیرید در دست نقل و کباب
بخندید با روی شاد و نکو
بایشان نمائید خوش گفتگو
خورانید یک یک برایشان شراب
ازین مزه و خوردنی و کباب
بگوئید مه مهر اینها بداد
بگفتا بنوشید و باشید شاد
چو خوردند شد گرم سرهایشان
همه سر نهادند بر پایشان
چو خر قول ایشان همه خفته دید
بگفتا که اقبالم آمد پدید
در خوابگاهی که بد توی باغ
نمایان بد از دور نور چراغ
بگفتا بیک تن از آن همرهان
هم اکنون تو بالا رو از نردبان
بنرمی در خوابگه باز کن
بر آرش زجا آنگه آواز کن
من اینجا ستاده همی منتظر
بیاور بمن ده بگیرم ببر
وزانسوی مه مهر خوابش نبرد
گهی دست روی سر خود ببرد
که ناگاه دید او در ازسوی باغ
بشد باز و بادی بزد بر چراغ
چو از زیر آن پرنیان بنگرید
یکی دیو رخ صورتی را بدید
سیه صورت و لب فروهشته زیر
بآرامی آید بسمت سریر
همان دخت ایرانی پاکزاد
یکی خنجری زیر سر مینهاد
نهانی همان خنجر از زیر سر
برآورد و قوت بدادی بسر
بخوابید و بد پرنیان روی او
که تا دیو آید همی سوی او
چو خم گشت بر روی مهر آفرید
همان شیر زن خنجری برکشید
فرو برد برقلب آن بد سیر
که خنجر زپشتش بدر کرد سر
بزد نعره و خویش زد بر زمین
پریدند از جا همه نازنین
همه دزدها ریخته در اطاق
همان طاقت دختران گشت طاق
کشیدند فریاد ها از جگر
رسیدند سرباز ها سربسر
نهادند شمشیر بر دزد ها
که یکتن از ایشان نیابد رها
ز سرباز ها چند تن کشته شد
بخون قصر آن کاخ آغشته شد
چو خرقول هنگامه را دید گرم
نبودی به چشمان او هیچ شرم
ز پشت سر ماه مهر نکو
بیامد بزد چنگ بگرفت او
بزد نازنین را بزیر بغل
بیامد بپائین قصر آن دغل
دهانش فرو بست با دستمال
نماندی بر آن ماه رخ هیچ حال
بینداخت بر اسب و خود برنشست
شتابان بیاورد رو سوی دشت
از آن روی کامپوی شد باگروه
بتازید از دشت و صحرا و کوه
بیامد چو در قصر غوغا بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
بگفتا کجا رفت پس ماه مهر
نبیند مرا چشم آن خوب چهر
بجستند او را و کم یافتند
بسوی درو دشت بشتافتند
پدر خویشتن را بزد برزمین
بگفتا کجا رفتی ای مه جبین
یکی خنجری از کمر برکشید
همی خواست تا پهلوی خود بردرید
دلیران گرفتند از دست او
بگفتند پیدا شود ماهرو
پدر گفت دادند ما را شکست
دگر رفت آن نازنینم ز دست
همه دختران آه و افغان و شور
دریغا دریغا از آن برج نور
همه بانوان زار و گریان شدند
چو بر آهن داغ بریان شدند
از آن روی شهزاده خود با سپاه
سحرگه نهادند رو را براه
چویک چند میدان بریدند راه
سواری بدیدند دور از سپاه
بتازد چنان گرد سازد همی
که شاید که خود را رساند همی
سواران شه دید و کج کرد راه
پس آنگه به لشگر بفرمود شاه
بزودی بگیرید دور سوار
نیارد برون جان ازین کارزار
گرفتند راهش چو شد درمیان
بگفتا به مه مهر آرم زیان
من ایندخت کامپوی شاه گزین
نهادم چنین خوار بر پشت زین
اگر یک تن آید همی نزد من
من این دخترک را نمایم کفن
خشایار گفتا بآن لشکران
نتازند براین سگ بی کران
به پیچید و آمد به پشت سرش
نشانه چنان ساخت مغز سرش
کشیدی کمان را چنان تا بگوش
بر آمد از آن پروپیکان خروش
رها کرد آن تیر آمد فرود
گمان کرد خر قول هرگز نبود
بیفتاد از اسب روی زمین
همان بر زمین خورد آن نازنین
خشاشار میتاخت با صد شتاب
ببیند که مه مهر رفته بخواب
بیامد چو از چادر اورا گشود
گمان کرد آن مه ندارد وجود
بفرمود لشگر فرود آمدند
همان جا سرا پرده شه زدند
چو آن دستمال از دهانش گشود
بدیدش که لبهاش گشته کبود
نهاده است چشمان شهلا بهم
نیاید نفس خود فروبسته دم
خشایار چون دید آن ماه را
بر آورد از دل دوصد آه را
بفرمود آرید نزدم پزشک
هنوز آید از دیدگانش سرشک
پزشک آمد و گفت ای شاهزاد
همیشه ز گیتی دلت شاد باد
ببینم من این دختر ماه رو
بگویم چگونه است احوال او
چو آمد ببالینش او را بدید
سیه گشته آن روی چون مه سفید
بگفتا گشائید پیراهنش
نفس بسته گشته است در گردنش
همی دست برروی قلبش نهاد
بگفتا شها بر تو بس مژده باد
که زنده است او حالتش به شود
دوباره ورا روی چون مه شود
بیاورد دارو بزد بر دماغ
بگفتا بگیرید از او سراغ
همی دم بدم خود صدایش کنید
بمالید بازو ندایش کنید
بپاشید بر چهره اش آب سرد
که رنگش سیه گشته از فرط درد
دو دست ورا برد بالای سر
بیاورد آنگه بسوی کمر
چنان بود تا چشم شهلا گشود
بروی پزشکش نگاهی نمود
بزد سیحه و باز بیهوش گشت
چو هوشش ز سر رفت خاموش گشت
دوباره بزد دارویش بر دماغ
چو نفتی که ریزند اندر چراغ
بگفتا نباید که خواب آیدش
که این خواب آنگه مدام آیدش
پس از ساعتی باز چشمان گشود
بگفتا که ای دزد بی تار و پود
بکش زود تر جانم آسوده کن
که خود نشنود گوشم از تو سخن
بزد صیحه و باز هوشش ز سر
پریدو بخوابید بار دگر
پزشک پزشکان بگفتا دگر
گذارید راحت کند مه سیر
پس آنگه بیاورد خود شربتی
خورانید و گفتای تا ساعتی
گذارید ویرا که راحت کند
به بستر کمی استراحت کند
ولیکن بدانید او گشته به
در اینحال وی را بخود هشته به
خشایار پس شاد شد زین سخن
بشد روی اوچون گل اندر چمن
بفرمود نامه به کامپوی شاه
نویسید و یک قاصد افتد براه
بیاید ببیند رخ ماه مهر
که خوابیده بر تخت آن خوب چهر
گرفتم ز خرقول آن ماه رو
ندادم مجالش کند گفتگو
زدم تیر و افشان نمودم سرش
بخاک اندر انداختم پیکرش
پس آنگاه چادر نمودم بپا
فرود آمد با تمام سپاه
پزشکان همه در علاج ویند
همه موبدان در دعای ویند
تو آسوده شو دخترت نزد من
تواند که کم کم بگوید سخن
بفرمود گوئید تا یک سوار
برد زود این نامه نامدار
دهد نامه را خود بدست امیر
ولیکن که باید پرد همچوتیر
همی اسب تازد رود سوی شهر
چو مرغی بپردهم از جوی و نهر
همی اسب تازان بیامد سوار
چو تیری که پرد برای شکار
چو آمد بشهر و بنزد امیر
بگفتند امیر است در غم اسیر
گهی زار و گریان زند روی سر
گهی گوید ای دخت نیکو سیر
فرستاد در هر سوئی لشگری
بهرجا فرستاده شد رهبری
کند زارو گریان زند روی سر
که پور شهنشاه والاگهر
بیاید در این شهر خود باسپاه
چگونه پذیره شوم پور شاه
نمایم پذیرائی شاهوار
چرا من شدم این چنین خواروزار
سوار آمد و گفت ای نیک زاد
بشارت که از غم شدستی توشاد
پس آن نامه بگرفت کامپوی شاه
که برشد مهش خود زژرفای چاه
فشاند اشک شوق و برفت اوزهوش
بگفتا که پورشه داریوش
خریده است جانم غلامم ورا
پیاده روم در گهش باسرا
ببوسم زمین و کف پای او
چو پیر غلامم بدرگاه او
گرفته است مه مهر از دزدها
هم از دست خرقول کرده رها
کنون آن پزشکان شاهنشهی
علاجش نمودند و گشته بهی
بکوشید و گردید یک سر سوار
بتازیم درگاه آن شهریار
شتابان خود باسران سپاه
همه سر نهادند درگاه شاه
همه شادمان و همه باشتاب
به پهلوی اسبان کشیده رکاب
پیاده ز اسبان برپور شاه
اجازت گرفته گزیدند راه
چو کامپوی آمد زمین بوسه داد
که ای نوجوان پورشه شاد باد
غلامم بدرگاهت ای شاهزاد
خریدی تو آزاد کردیم شاد
بفرمود بنشین بکرسی زر
ببینم شما را چه آمد بسر
پس آنگه بگفتا که ای شاهزاد
که این غم دوباره مرا دست داد
بگفتا مگر دخت نیکو سیر
همی برده بودند دزدان دگر
بگفتا نه ای خسرو نیکزاد
چه گویم که اشکم بدامان فتاد
بعهد جوانی بگرگان شدم
خوش اندر چمن میزدم من قدم
همی بود ایام اردیبهشت
چمن پر زگل دشت همچون بهشت
جوانان که بودیم با هم گروه
خرامان برفتیم تا پای کوه
یکی آبشاریست چندان بلند
نخواهد رسد بر سریرش کمند
همی آب تران بود نام او
که از کوه گیرد سرانجام او
فرود آید از کوه آن آبشار
بریزد بدامان آن سبزه زار
بر اطراف آن کوههای بلند
درختان جنگل بسی چون و چند
درختان کشیده است سر بر فلک
تو گوئی رود خود بنزد ملک
چو گشتم در آن جنگل دلنشین
بگوشم بیامد صدائی حزین
چو نزدیک گشتم بر یک درخت
بدیدم یکی ریسمان بسته سخت
یکی دختری روی او همچو ماه
به بسته بگردن طناب سیاه
سر ریسمان بسته برشاخ بود
سر دیگرش بر گلو بسته بود
دهد تاب تا گردد از جا بلند
بر افروخته روی او از کمند
زچشمان او اشک جاری چو آب
هم از هول جان یافته اضطراب
دویدم گرفتم چو من آن طناب
گشادم بیاوردمش نزد آب
بگفتم که ای دختر نیک رو
نباید که باشی چنین زشت خو
نه خوبست این کارو این خودکشی
اگر در جهان رنج عالم کشی
بگفتم بگو تا که درد تو چیست
چنین رنج و درد تو از دست کیست
ترا باب کو مادرت در کجاست
در این جنگل و کوه تنها چراست
بگفتا که ترسم بگویم سخن
که بابم که باشد کجایم وطن
بگفتا مرا باب شه بردیا
که آزیدها کست مارا نیا
بکرمان پدر بود خود شهریار
پدر داشت چون کورش نامدار
چو شه کورش از دار دنیا برفت
همان گاه کامبوجیا برگرفت
فرستاد خود بردیار را بخواست
برفت و ندیدیم دیگر کجاست
سه سالی نیامد دیگر بردیا
نه پیکی از او آمدی نزد ما
پس آنگه بگفتند او گشته شاه
سروتخت و تاجش رسیده بماه
چو بشنید مادر بسی شاد شد
ز درد و غم ورنج آزاد شد
بگفتا که باید شوم سوی پارس
برم هرچه دارم از این جا اساس
بزودی به بستند بار سفر
سوی پارس گشتیم ما رهسپر
چو رفتیم بردر گه شهریار
خبردار گشت آن شه کامکار
بگفتا برانید اینها ز در
که این زن بسی پست و بس خیره سر
نباید بیاید بدرگاه ما
نخواهد چنین دخت وزن بردیا
بگیرند اسباب و اموالشان
برانید تنها ز درگاهشان
غلامان گرفتند اسبابمان
ز اسبو کنیز و غلامانمان
براندند از در من و مادرم
براندند سد تیر پشت سرم
چو این دید مادر بگفتا دگر
چگو در این شهر آرام بسر
بپوئیم و خود سوی کرمان رویم
درآن جایگاه بزرگان رویم
چو رفتیم باز حمت و خوار وزار
تنی خسته و دل شکسته نزار
سوی خانه ی خود گزیدیم راه
بگفتند بستند باحکم شاه
چومادر چنان دید سر را بدر
بزد خود دگر دید آن مغز سر
همانگه بیفتاد از پای ومرد
غم و رنج عالم بدخترسپرد
من آنگه فتادم بر مادرم
شدم زار و گریان زدم بر سرم
همه جمع گشتند بر دور ما
همه زار گشتند از حال ما
چو آنجا مرا دایه ای پیر بود
که از زندگانی دگر سیر بود
بیامد مرا از میان گروه
گرفت و بیاورد نزدیک کوه
ز کرمان بگرگان نهادیم رو
که شاید رهانیم ما آبرو
بگفتا دگر شهر جای تو نیست
سرای فقیری سزای تو نیست
ولیکن در این کوه دور از گروه
بمانیم ناید ز ماکس ستوه
چو یک چند سالی براین برگذشت
یکی روز دایه بیامد ز دشت
بیاورد نان و برایم خوراک
بگفتا که دیگر شوم من هلاک
سپردم ترا بر خدای جهان
که او هست به از کهان و مهان
چو این گفت سر را نهاد و بمرد
دوباره مرا کرد این رنج خورد
چو تنها بماندم در این دهکده
شدم زار و گریان و ماتم زده
کنون آمدم تا که خور را کشم
از آن به که من رنج عالم کشم
شنیدم چو من زار و گریان شدم
از آن دختر زار بریان شدم
بگفتم عزیزم تو ای بی خبر
که کورش ندارد بعالم پسر
چو کامبوجیا بردیا را بکشت
پس آنگه خودش کرد بر جنگ پشت
بیامد که آید سوی شهر خویش
بگفتند شد بردیا شاه پیش
شده شاه بر تخت و برجای تو
گرفته است هم تاج و هم گاه تو
بگفتا برادر نباشد مرا
بدست خودم کشته ام بردیا
بگفتند دیگر ترا رای نیست
سر تخت شاهی ترا جای نیست
چو کامبوجیا این قضا شنید
یکی خنجری از کمر برکشید
بزد بر جگر گاه و خود را بکشت
بدنیای بیهوده بنمود پشت
پس آنگه سران و بزرگان شهر
بگفتند شاهی که جستست بهر
چو معلوم شد گوماتا بوده است
همان نام خود بردیا کرده است
شمارا گوماتا برانده ز در
گرفتست اسباب و ساز سفر
چو بشنید مبهوت شد زین خبر
بگفتا که ما را چه بوده بسر
بگفتند رنجت دگر شد تمام
پذیری مرا من ترا چون غلام
نخواهی مرا من ترا چون پدر
ویا بنده باشم ببسته کمر
بگفتا نخواهم بجز تو کسی
بفریاد من تو رسیدی بسی
بیاوردم او را چو در خان خویش
نگه داشتم چون تن و جان خویش
پس از چند، مه مهر آمدم وجود
دگر هیچ فرزند جز او نبود
بسی خوب بودیم با یکدگر
چه در خانه و در شکار و صفر
بدرگاه شاهی چو بدکارمن
شهنشاه فرمود ز آن انجمن
که تو رو سوی آذر آبادگان
امیری برو زود در آن مکان
در آنوقت مه مهر ده ساله بود
نکو دختری چون گل و لاله بود
ز جان و دل دوستدارش بدم
اگر دور شد بیقرارش بدم
یکی روز رفتیم بهر شکار
در ایام نیسان و فصل بهار
همان مادرش در همین مرغزار
همی میخرامید بهر شکار
چو یک چند از چشم ما دور شد
چو شب گشت تاریک و مستور شد
چو دیدم نیامد همان ماهرو
سوی کوه و صحرا نهادیم رو
بسی مردو مرکب بر انگیختم
تو گوئی همه خاکها بیختم
نیامد دگر هیچ از او نشان
شدم من چنان زار چون بیهشان
کنون هفت سال است او گم شده
نهان چون پری او ز مردم شده
خشایار بشنید گفتا چه بود
شنیدم بسی تازه گفت و شنود
پس آنگه غلامی بیامد بگفت
پزشکان کشیدند راز از نهفت
بگویند مه مهرحالش به است
بر آمدز خواب ورخش چومه است
خشایار گفتا برو نزد او
سلامت ببین دختر نیک خو
پدر شاد گشت و هم از جا پرید
سوی دختر خویشتن میدوید
بیامد ورا دید در تخت خواب
که از سیم بود و هم از زر ناب
برویش کشیده حریر سفید
رخ دخترش چون گل شمبلید
پزشکان ستاده بنزدش بپا
برش دارو و شربت و بس دوا
چو روی پدر دید آن خوب چهر
تبسم برویش نمودی ز مهر
پدر دید دختر بسی شاد شد
ز رنج و غم دختر آزاد شد
بیامد بر دخترش برنشست
هم از مهر بگرفت دستش بدست
بگفتا که صد شکر ای خوب چهر
که آهو رمزدا بما کرد چهر
همان شاهزاده نجاتت بداد
چو دیدم ترا روح من گشت شاد
بگفتا پدر جان از این دزدها
نمائید این مملکت را رها
بگفتا که قصدم همین است من
که با شاهزاده بگویم سخن
تو برخیز از جای ای دخترم
برم تا تورا من بسوی حرم
بگفتا پدر جان پزشکان شاه
بگفتند یک هفته در خوابگاه
بخوابم همی استراحت کنم
در این چادر شاه راحت کنم
پدر گفت پس من روم بارگاه
به بینم چه فرمان دهد پور شاه
بگفتا پدرجان برو شاد باش
ز رنج و غم من تو آزاد باش
پس آنگه بیامد چو در بارگاه
که شادان بدیدش خشایارشاه
ز خوش بختی او بسی شاد شد
ز درد و غم و رنج آزاد شد
پس آنگه بفرمود فرخ بیا
بیامد چو فرخ بر پور شاه
بفرمود رو دزد خیره بیار
شوم من حکایت ازو خواستار
چو آن پاسبانان درگاه شاه
مر آن دزد را بسته در بارگاه
نمودند حاضر بر نوجوان
بفرمود کای بد رگ بد گمان
بگو، راست ورنه به برم سرت
بآتش بیندازم آن پیکرت
بگفتا که شاها منم بی خبر
که من بوده ام خودیکی رهگذر
بشهر آمدم من چو نزدیک شام
بدیدم سه تن دستشان بد لگام
بگفتند بامن تو ای مرد کار
تو خدمت نما زر، دهیمت بکار
بمن اسب دادند و رخت و سلاح
بدادند کفش و کمر با کلاه
همه تاخت کردند تا آبشار
که من رفت از دست و پایم قرار
همانگه در آنجا فرود آمدند
بسی حرف باهم در آنجا زدند
که ناگه نمایان بشد شهریار
بر آورد از پشت ایشان دمار
دگر من ندانم بجز این سخن
اگر زنده سازید من را کفن
چو شه زاده بشنید و آنرا بدید
بفرمود این را بزندان برید
بگفتند پنجاه تن بوده اند
از ایشان بشب بیست تن کشته اند
دگر دزدها را نمودند اسیر
بزندان نموده است ایشان امیر
بفرخ بفرمود با صد سوار
بشهر ایدرآ دزد را بیار
برفتند و آن دزدها را کشان
بزودی رساندند گردنکشان
بفرمود آرید دزدان برم
به بینم چگونه بجا آورم
چو آن دزدها را بزنجیر و بند
بیاورد نزد شه اجمند
یکی را بفرمود ای بد سییر
بگو آنچه دیدستی ای خیره سر
وگرنه همین لحظه برم سرت
کنم ریزه ریزه همه پیکرت
بگفتا شها من ندارم خبر
زهر کار هستم همی بی خبر
بدژخیم فرمود این را ببر
بزودی بزن گردنش با تبر
چو بردند آن دزد را خوار وزار
همی کرد فریاد کای شهریار
امانم بده تا بگویم سخن
کنم فاش من راز این انجمن
بفرمود آرید این خیره سر
بگوید حکایت همه سر بسر
بگفتا که شاها در آن سمت کوه
یکی دو مغاره بود پر گروه
چو شب گشت تاریک این بیکسان
لباس سفر همچو گردنکشان
بپوشند و آیند بی قیل و قال
ببندند راه و ربایند مال
در آن غار تاریک باخود برند
بسی مردمی پست و خیره سرند
همه مردها را در آنجا کشند
زنان را به بند گران بر کشند
خشایار فرمود لشگر سوار
شوند و بتازند تا سوی غار
همان دزدرا دست بسته چو سنگ
بگردن نهاده همی پا لهنگ
بینداختندش ورا در جلو
بگفتند کای خیره سر تند رو
چویک هشت فر سنگ در کوهسار
همی راه رفتند تا سوی غار
یکی غار بودی بکوه سهند
که بالای آن کوه بودی بلند
پس آن دزد گفتا در این غار کوه
نمایند این دزد ها هم گروه
بشب در تکاپوی آدمشکی
بروزند در خواب و آسایشی
خشایار فرمود نزدیک غار
بماند همین لشکر نامدار
ز مردان جنگی یکی صد نفر
مسلح همه تنگ بسته کمر
بریزند در غار و نعره زنند
همان نام شاهنشهی آوردند
دلیران برفتند در توی غار
بگفتند شاهنشه نامدار
فرستاد لشکر شه داریوش
بگیرند دزدان بی رای و هوش
چو دزدان پریدند از خواب خوش
بدیدند گشتند پس دست خوش
گرفتند آن لشکر نامدار
همه دزد ها را همی خوار و زار
به بستند هم دست و هم پایشان
بخواری بکشتند آن بیهشان
بدیدی بسی خانه در زیر کوه
ز سنگ و زگل ساختند این گروه
بسی زر و سیمی که اندوخته
جواهر که چون آتش افروخته
بگشتند در خانه ها سربسر
بیک خانه دیدند قفلی بدر
برفتند نزد خشایار شاه
همی عرض کردند کای پور شاه
که دزدان همه دست بسته اسیر
کشیدیمشان ما ز گاه و سربر
بگشتم در خانه کوه و غار
بدیدیم اسبابها بیشمار
پس آنگه خشایار خود با امیر
دگر با سرو سروران و وزیر
برفتند و گشتند در کوه و غار
زرو گنج و اسباب بد بیشمار
سلاح دلیران و گرز و سپر
هم از تیرو از ترکش و خشت زر
در این غار دیدند یک خانه ای
در بسته دیدند کاشانه ای
بفرمود این در نمائید باز
به بینم به بیرون بیاید چه راز
چو در گشودند خود با چراغ
از آن خانه گیرند شاید سراغ
برفتند و دیدند بس ماهرو
بزنجیر بستند آن بد گروه
همه موی ها ریخته تا زمین
ز خواری همه زرد گشته جبین
چو دیدند آنها که در باز شد
از آن مه رخان گریه آغاز شد
همه زار گشتند و بیچارگان
خدایار گفتند در این مکان
خدایا تو بستان دگر جان ما
که این کوه تاریک شد خان ما
کسی نیست آگه زما بیکسان
گرفتار در دست این ناکسان
چو کامبو یه شه حرفشان داد گوش
یکی سیهه زاد از سرش رفت هوش
خشایار گفتا که این را چه بود
که با او چه کردند گفت و شنود
و از آن رویکی ماهروئی حزین
بزد سیهه و خورد ناگه زمین
پس آن سرفرازان و مردان شاه
بیاورده برهوش آن بیگناه
چو کامپوی را دیدگان باز شد
دوباره ورا گریه آغاز شد
بگفتا که این مادر ماه مهر
ز خواری چنین زرد گشته است چهر
چو هوشش بجا آمد آن ماهرو
نظر کرد بالای سر دید شوی
گشودند آن خوبرویان زبند
رها شد سرو گیسوان چون کمند
همه بانوان شاد و خندان شدند
که بیرون از آن غاروزندان شدند
کشیدند اسبان بنزدیک کوه
سواره نمودند جمله گروه
در غار بستند با سنگ سخت
بگفتند دزدان که بر گشته بخت
خشایار فرمود پس با امیر
که زنها و این دزدهای اسیر
تو با ابن سواران ببر سوی شهر
که زنها ز شادی بجویند بهر
همه دزدها را بزندان کنید
از آن، جمله را شاد و خندان کنید
بیائیم ما تا دو روز دگر
چو مه مهر حالش شود خوبتر
خشایار آمد برون با سپاه
پیاده شد و رفت در بارگاه
بسوی پزشکان بیاورد رو
بگفتا چگونه است آن ماهرو
بگفتا که بسیار حالش به است
همان روی نیکوی او چون مه است
بگفتا بگوئید با ماه مهر
خشایار آرد بسوی توچهر
بگفتا بفرماید آن شهریار
خشایار پور شه نامدار
چو آمد ز در آن شه نامجو
بر آمد ز جا دختر ماهرو
فرو برد آنگه به تعظیم سر
بگفتا که ای خسرو تاجور
یکی بنده ام تا که من زنده ام
بفرمان و رأیت سر افکنده ام
که ازچنگ دزدم نمودی رها
خریدی تو جان مرا بی بها
منم چون کنیزو پدر چون غلام
بماند همه روزگارت بکام
بگفتا عزیزم تو ای جان من
همی روح و هم عمرو ایمان من
برای تو از راه دورو دراز
کشیدم بسی رنج بینم تو باز
گرفتم همه دزد خیره سران
بزندان نمودم همه بیکران
بشارت که مام ترا بی گزند
گرفتم رها گشت او خود ز بند
چو بشنید دختر همی مات شد
ز سر رفت هوش و دلش شاد شد
بگفتا که جانم فدای تو باد
زمین و زمان خاک پای تو باد
اجازت بفرمای ای شهریار
روم شهر دیگر ندارم قرار
ببینم مگر من رخ مادرم
ببوسم بپایش گذارم سرم
خشایار فرمود فردا بگاه
سوی شهر با هم گزینیم راه
چو شد صبح و آن خسرو خاوری
زمین را ببر کرد رخت زری
درفش درخشان شد افراشته
ز نورش جهان گشت انباشته
خشایار کاز خواب بیدار شد
سر سرکشان بر سر دار شد
بفرمود اسب مرا زین کنند
دلیران همه خویش آزین کنند
یکی اسب تازی نژاد سپید
که زین و لگامش ز زر بر کشید
که مه مهر بر اسب گردد سوار
که او هست خود چون یل نامدار
چو تزیین بشد اسب بانوی شاه
دلیران کمر بسته در بارگاه
جنیبت کشان و جلو دارها
سر و افسران و چه سردار ها
چو شه زاده بر اسب خود شد سوار
پس آنگه سران و سواران کار
بر آمد صدای تبیره ز دشت
دلیران همه نیزه هاشان بدست
برا افتادند با آن جلال
خشایار و مه مهرو نیکو جمال
از آنروی کامپویه شاد دل
ز رنج و ز غم کرده آزاد دل
بیامد چو بر شهر و بر کاخ خود
بهمراه بانوی چون ماه خود
بفرمود دزدان بزندان برید
بآن تنگ زندان دزدان برید
همی سخت گیرد بر این خسان
که اینها نمودند بد با کسان
بیاورد بانوی خود را بکاخ
زنان دگر هم در اطراف کاخ
کنیزان و خدمتگذاران او
همه بوسه دادن بر پای او
بگفتن شادیم از روی تو
بدیدیم این روی نیکوی تو
بگرمابه بردند بانوی شاه
سپس رخت نیکو به بر کرده ماه
دگر گفت پس ماه مهرم کجاست
چو او نیست قصرش بسی بی صفاست
یقین شوی کرده است آن دخترم
که آن دخت نیکو نیاید برم
پس آنگه حکایت برایش تمام
بگفتن از آن شه نیک نام
بگفتند تا عصر آن شاهزاد
بیایند با دخت نیکو نهاد
چو بشنید بسیار او شاد شد
ز شادی چو یک سرو آزاد شد
بگفتا کشیدم بسی درد و رنج
کنون یافتم این چنین خوب گنج
چنین است این گردش روزگار
گهی پست سازد گهی کامکار
سپس کامپویه با بزرگان شهر
به بستند آئین همه کوی شهر
نمودن پس طاق نصرت بپا
که شهزاده زو بگذرد با سپاه
که تا چهار فرسنگ از شهر دور
همی چنگ زن بود و ساز و سرور
چو از کشوری و چو از لشکران
سوی دشت رفت از کران تا کران
ز دو سوی بودند شادان همه
فکندند در شهر بس همهمه
یکی آنکه آن دزدها دستگیر
شدند و چنان زار گشتند اسیر
دگر آنکه پور شهنشاهشان
همی مفتخر کرده آن گاهشان
امیرو و وزیر و ز سر کردگان
ز دهقان ز زنها و از کودکان
همه از دل و جان شده شاد دل
ز رنج و ز غم کرده آزاد دل
همه رخت زر دوز کرده ببر
نهاده بسرشان کلههای زر
کمربند زر کفش زرشان بپا
ز زر گشت آن افسران سپاه
هر آنکس که دیبای در خانه داشت
بیاورد و در زیر پایش گذاشت
همی فرش کردند تا مرغزار
کزو بگذرد اسب آن نامدار
تمام زنان و همه دختران
همه دست گل دستشان رایگان
همه مردمان جامها پر ز زر
سر دستشان بود در رهگذر
همی مجمر عود بر دستشان
که عطرش همی کرده بد مستشان
سواره پیاده کشیده دو صف
همه نیزه و پر همان شان بکف
ز نیزه همی طاقها ساختند
ز سر پرچم شه بر افراختند
که تا چهار فرسنگ بداین شکوه
ز شهری دهاتی همه هم گروه
دلیران همه خواندندی سرود
بشاه و خشایار دادی درود
که شاهنشه و پور او شادباد
هم آهور مزدایشان یار باد
کزین شاه و شهزاده بافرین
شده ملک ایران بهشت برین
خدا داد بر ما چنین شهریار
دلیرو کریم و همی تاجدار
سزد گر همی جان نثارش کنیم
سر خویش را خاک پایش کنیم
رهانیدمان از بدو بد گزند
همه دیو کردارها کرده بند
گشاده است این کشور نامدار
چو ایران نموده است با اقتدار
درودشتمان سبزو خرم شده است
تو گوئی که ظلم و ستم گم شده است
سر افراز گشتند ایرانیان
خجسته شد طالع آریان
چو از دور آن فر شاهنشهی
نمایان شد آن پرچم فرهی
صدای تبیره بشد بر فلک
چو از دور دیدند پور ملک
همه روی از شادی افروختند
بمجمر همی عود می سوختند
بسی زر نمودند مردم نثار
چو بر پای آن مرکب نامدار
همه دختران با لباس نکو
همه سرخ روی و همه مشک مو
همه دسته گل ها نموده نثار
بر آن پور شاهنشه کامکار
چو از طاق نصرت گذر کرد شاه
بهمراه او سروران سپاه
دلیران همی خواندندی سرود
بدادند بر شاهزاده درود
خشایار آمد چو در پای کاخ
که بد بسته آئین همه قصر و کاخ
بیک دست او بود کامپوی شاه
بدست دگر دخترش همچو ماه
پریرو که بد مادر ماه مهر
بره بود او را همی چشم و چهر
چو از دور آن فر شاهی بدید
بیامد در قصرو سویش دوید
همی کرد تعظیم در پیش شاه
چو شهزاده بگرفت پس دست ماه
بفرمود هستی تو خود شاهزاد
زتو شاد گشتیم و گشتی توشاد
ببوسید پس دست مادر ز مهر
همان دختر او که بد ماه مهر
برفتند ایشان بسوی حرم
نثارش نمودند زر و درم
خشایار با سروران و امیر
برفتند در کاخ روی سریر
پس آنگه پذیرائی شاهوار
نمودند از آن شه کامکار
سه روزی که این جشن برپای بود
چو شهر از فرح عالم آرای بود
پس آنگاه مهران بارای و هوش
بگفتا که شاهنشه داریوش
فرستاد اینجا خشایارشاه
که آرد بهمراه مه مهر ماه
چو کامپویه بشنید سر بر زمین
نهاد و بگفتا بشه آفرین
سرو تن فدای شه کامکار
فدای خشایار بادا هزار
که فرمان او هست برما روا
سرو جان نمائیم او را فدا
خشایار خندان بشد زین سخن
رخش سرخ شد چون گل اندر چمن
خشایار آنگه بمهران بگفت
همان گنج بیرون کنند از نهفت
بگنجور گوئید تا گنج زر
جواهر ز هر گونه گونه گهر
زدیبا و از مسند و از حریر
ز گنج زرو گونه گونه سریر
مهیا نماو برو خود بقصر
که تا خطبه خوانند امرز عصر
چو مهران زرو گنج و هر گونه چیز
همه خوانچه ها ساخت بسیار نیز
ببردند در مشکوی ماه مهر
چنان دید چون مادر خوب چهر
چنان شاد شد دختر بردیا
که داماد او شد خشایار شا
همه بانوان و بزرگان شهر
از این مجلس عقد جستند بهر
از آن دختران و رفیقان او
که بر قصر مه مهر کردند رو
یکی جشن شاهانه آراستند
می و نقل و هم انگبین خواستند
چو شد عصر و آمد سر موبدان
مغان و بزرگان و هم بخردان
یکی خطبه خواندند پس شاهوار
بوصل شه و دختر ماهوار
پس آنگه بیامد خشایار شاه
بکرسی زرر فت پهلوی ماه
زر و سیم پس دختر بردیا
نثار قدوم خشایارشا
بمردم بدادند زرها همه
فکندند در قصر بس همهمه
پس آن دختران چنگ برداشتند
بسی شوق و شادی بسرداشتند
یکی گفت خوش آن چمن های پارس
که آهو دویدی در آن بی هراس
یکی گفت خوش باد آهوی نر
که از آن همه شادی آمد به بر
یکی گفت خوش باد تیرو کمان
به پهلوی حیوان بود بی گمان
یکی گفت خوش باد فصل بهار
گل و لاله و آهوان شکار
همه شادو خندان و هم کف زنان
همه پای کوبان و شادی کنان
سه روز دگر پس خشایار شاه
بفرمود آماده گردد سپاه
سوی پارس باید گذاریم رو
بسوی شهنشاه بی گفتگو
چو کامپویه بشنید خود این خبر
که مه مهر او کرده عزم صفر
همی بار بستند از سیم و زر
ز دیبا و زربفت و از جام زر
هم از فرش و از چادر و دستگاه
ز آلات چنگ و ز کار سپاه
هم از تختخواب و ز کرسی زر
ز چیزی که بد در خور تاجور
تهیه بشد چون اساس عروس
سحرگاه در وقت بانگ خروس
همه بار بستند بر قاطران
با را به چیزی که بد بس گران
چو بارو بنه کرد رو سوی پارس
براه افتادند با آن اساس
دگر روز بانوی کامپویه شاه
تهیه بدیدی بسی دستگاه
بگفتا بمادر دگر ماه مهر
که ای مهربان مادر خوب چهر
که آن دختران و رفیقان من
بباید بیایند مهمان من
چو شد صبح و گشتند جمله سوار
ز شاه و امیر و شه نامدار
ز بانو و هم ماه مهر نکو
چو پنجاه دختر بهمراه او
نهادند یکسر رو براه
بهمراهشان اهل شهر و سپاه
سواره بزرگان و سرکردگان
همه بدرقه رفتشان رایگان
چو یک چند فرسنگ از شهر دور
برفتند مردم همه با سرور
خشایار فرمود با سروران
که ای نامداران و کند آوران
نیائید دیگر بهمراه ما
شما نیک دارید شهر و سپاه
خدا حافظ ای شاه کامپوی شاه
خدا حافظ ای اهل شهر و سپاه
برفتند یکسر سوی شهر پاس
خشایار با نو عروس و اساس
بگفتند با شاه کای شهریار
خشایار شه پور والا تبار
دو روز دگر وارد شهر پارس
شود نو عروس و جهاز و اساس
بگفتا شدم شاد از این خبر
کنم دیده روشن بروی پسر
بفرمود ای شهر زینت کنید
همه شاد باشید و عشرت کنید
ببندید آئین همه شهر را
گلستان نمائید استخر را
بگفتند البته فرمان بریم
بفرمائی آنچه بجا آوریم
به بستند آئین بدستور شاه
همه خرج آن بد ز گنجور شاه
ز زربفت و دیبا نمائیم فرش
نظاره نماید ملایک ز عرش
سر ره گذاریم ساز و سرود
بشه زاده گویند یکسر درود
سر نیزه ها شمع روشن کنیم
سر راه شه پور گلشن کنیم
همه با گل و شمع دان طلا
که تا کشور پارس یابد جلا
ز دروازه شهر تا کاخ شاه
بباید کشد صف دو رویه سپاه
خوش آمد بگویند با شاه پور
شود چشم اهریمنان تو کور
امیران وزیران پذیره شدند
ابا کوس و بوق و تبیره شدند
پدیدار شد موکب نو عروس
شده بر فلک نغمه و بوق و کوس
صدای دف و نای شد بر فلک
بخندید در عرش حور و ملک
عروس آمد و دست شه بوسه داد
بگفتا شهنشاه ما شاد باد
خشایار بوسید دست پدر
پدر گفت خوش آمدی از سفر
بسی شاد گشتیم از روی تو
هم از روی مه مهر نیکوی تو
بایران مبارک بود این عروس
ز ما باد تبریک بر نو عروس
بسر ریختندش ز زرو گهر
ز یاقوت و از سکه های دگر
پریوش که مام خشایار بود
سر بانوان بود و سرشار بود
چو او بود شهبانوی داریوش
شهنشه از او بود در عیش و نوش
یکی تاج زرو جواهر ز مهر
نهاد از شعف بر سر ماه مهر
دگر روز رامشگران خواستند
ز نو مجلسی بهتر آراستند
همه کف زنان و شاد خندان شدند
همه دختران سیم و دندان شدند
سپس خوان سالار آمد ز در
بنزد شهنشه فرو برد سر
بگفتا که حاضر بود خوان شاه
قدم رنجه فرمای در بارگاه
سر میز رفتند شاه و سران
چو شهبانوان و همه افسران
هم از مرغ بریان و ماهی نر
هم از کبک و دراج و مرغ دگر
سر میز جام طلا داشتند
بیاد شهنشاه برداشتند
بخوردند از میزو بر خواستند
ز نو مجلس دیگر آستند
بسی شاد بودند تا نیمه شب
نوا خوانی ساز بود و طرب
اجازت گرفتند دیگر ز شاه
برفتند هر یک سوی خوابگاه
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن داستانی است دربارهٔ شاهزادهای به نام خشایار و ماجرای شکار و یافتن یک دختر زیبا به نام ماه مهر. داستان در آغاز با گفتوگو بین خشایار و پدرش، شهنشاه، آغاز میشود که او را به شکار میفرستد. خشایار در حین شکار با جوانی برخورد میکند که نیز به شکار آهو مشغول است و اختلافی بر سر یک آهو به وجود میآید.
پس از بحثهایی بین آنها، خشایار تصمیم میگیرد با جوان به جنگ پردازد، ولی جوان پیشنهاد میدهد که در عوض به کشتی گرفتن بپردازند و جنگ به جان هم نکنند. در نهایت، جوان موفق به شکست خشایار میشود و معلوم میشود که او دخترکی زیبا است که دختری از آذر آبادگان بود.
خشایار به شدت تحت تأثیر زیبایی او قرار میگیرد و در پی پیوندی با او برمیآید. داستان بر روی شور و شوق آنها نسبت به یکدیگر و همچنین ماجراهایی که دزدانی در پی دزدیدن دختر و مسائلی که در پی آن پیش میآید، تمرکز دارد. در انتها، با غلبه بر دزدان و نجات ماه مهر، جشن و عروسی بزرگی برپا میشود و شادی و خوشبختی به خانههایشان بازمیگردد.
این داستان تمهایی از عشق، قدرت، شجاعت و وفاداری را بررسی میکند و به نوعی نمایشدهندهٔ پیروزی خوبی بر شر است.
هوش مصنوعی: پادشاه به فرزندش، خشایار، که فردی دانا و خردمند است، دستور داد.
هوش مصنوعی: چه چیزی را میخواهی؟ چرا ایستادهای؟ بر روی کرسی خود بنشین و در جای خود آرام بگیر.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر پادشاه اجازه دهد، قصد دارم به صید و شکار بروم.
هوش مصنوعی: فرزند گفت: همیشه شاد باش و همچون یک سرو، آزاد و رها زندگی کن.
هوش مصنوعی: اما مراقب باش که فقط به دنبال شکار آهوی نر نباشی و به وسایل و دامهای دیگر توجه نکنی.
هوش مصنوعی: در این فصل، ماده حیوان مانند مادر است و بچه آهو در کنار او قرار دارد.
هوش مصنوعی: هر کسی که برای مادرش دلسوزی نکند و به او آسیب بزند، ممکن است فرزند خود را در معرض خطر قرار دهد و او را به دردسر بیاندازد یا اسیر ببیند.
هوش مصنوعی: آسمان با رحمت خود بر او رحم نمیکند و به خاطر قدرتش، تن و داراییاش را به آتش میکشد.
هوش مصنوعی: سپس او به نزد مادرش آمد و به شدت او را در آغوش گرفت.
هوش مصنوعی: او گفت: ای پسر عزیزم، جوان و باهوش، سخن را به درستی بیان کن و طبق دستورات من عمل کن.
هوش مصنوعی: لباس سفر را آماده کردهای، اما کجا قصد رفتن داری، ای پسر جان؟
هوش مصنوعی: میگوید: ای مادر مهربان، فصل بهار است و آهویی در حال جستوخیز و چرا کردن است.
هوش مصنوعی: من از پادشاه روم اجازه گرفتم تا به مدت یک هفته برای شکار بروم.
هوش مصنوعی: لطفاً اجازه دهید تا با دلی شاد و سرمست به آنجا بروم.
هوش مصنوعی: او گفت به جوانمردی که پسر من، تو را خداوند در باغ نگهداری خواهد کرد.
هوش مصنوعی: دست مادر را بوسید و با محبت گفت: خداحافظ، ای سرچشمه عشق.
هوش مصنوعی: فرمان دادهاند که شکارچی بیاید، زیرا زمان بهار فرارسیده است.
هوش مصنوعی: گفتند که برای کار آماده شو، همانند بازوی قوی که برای شکار آماده است.
هوش مصنوعی: وقتی پسر شاه بر فراز زین نشسته، آسمان بر او احسنس میگوید و بر او درود میفرستد.
هوش مصنوعی: گروهی از سواران به منظور شکار راهی شدند و با خود فردی مشهور را همراه کردند.
هوش مصنوعی: خشایار میپرسد که کجا جای زیباتر و دلپذیرتری وجود دارد از چمنزاری با زیبایی و آهوانش که بسیار دلربا و دلنشین است.
هوش مصنوعی: گفتند که ای پادشاه، به سمت شمال برو که چمنهای سبز و لالهزارهای زیبا در آنجا وجود دارد.
هوش مصنوعی: در آن منطقه پارس، در فصل بهار، از شهرها به سمت شکار میآیند.
هوش مصنوعی: آنها با شادی و خنده به دشت رفتند تا شاید غزالان بیایند و در آنجا بازی کنند یا خوش بگذرانند.
هوش مصنوعی: وقتی که به دشت نزدیک شدند، خشایار زیبایی آن دشت پر از لاله را خوشایند دید.
هوش مصنوعی: چمن و گلهای رنگارنگش همگی تازه و خوشبو هستند.
هوش مصنوعی: بهار با شادابی و تازگی خود فرا رسیده و خوشبختی را به چمنزار هدیه داده است.
هوش مصنوعی: در اطراف آن، گروهی از آهوان با نشاط و شاداب به بازی مشغولند.
هوش مصنوعی: خشایار با سرعت به دنبالشون دوید و یک آهو را به عنوان نشانه و علامت قرار داد.
هوش مصنوعی: پهلوی آهوی نر را نشان دادی و بهسختی کمان را کشیدی، تیر مانند پر از آن خارج شد.
هوش مصنوعی: خشایار به سوی او حملهور شد و به سرعت به او نزدیک شد.
هوش مصنوعی: تو جوانی را دیدی که در آنجا به کمین نشسته بود و گفت که تیر من کار خود را انجام داد.
هوش مصنوعی: خشایار وقتی دید که تیر دیگری به پهلوی حیوانی فرود آمده، سرش را پایین آورد.
هوش مصنوعی: خشایار اعلام کرد که این شکار متعلق به اوست و نتیجه این تیراندازی و فعالیتها نیز به او مربوط میشود.
هوش مصنوعی: جوان گفت که این شکار متعلق به من است و کار من است، نه از آن کسی دیگر.
هوش مصنوعی: خشایار گفت: من پسر پادشاه هستم و با همین قدرت، روزگار تو را نابود خواهم کرد.
هوش مصنوعی: جوان گفت که ما با تو خصومتی نداریم، چرا که دشت پر از شکار است و دنیا نیز محدود و تنگ نیست.
هوش مصنوعی: ولی من سریعتر از تو مورد اصابت قرار گرفتم؛ چرا که تیر بر پهلوی کسی که مرده است نشسته است.
هوش مصنوعی: خشایار به فردی بیخرد میگوید: چه چیز میتوانی بگویی؟ زیرا مغز تو چیزی برای اندیشیدن ندارد.
هوش مصنوعی: تو چه کسی هستی که بخواہی در کار من دخالت کنی؟ خودت باید بزرگتری از آنی باشی که بخواهی در زندگیام نظر بدهی یا آن را تصدیق کنی.
هوش مصنوعی: اکنون من تو را هم مانند غزال هدف تیر قرار میدهم و اینک تو را زیر پا میگذارم.
هوش مصنوعی: جوان به پادشاه میگوید: ای پادشاه، تو میتوانی مانند یک شاهزاده بزرگ و قدرتمند باشی و دستت را برای حمایت و کمک به دیگران گسترش دهی.
هوش مصنوعی: اما بهار است و باغ لالهها پر شده است، هر دو برای جستجوی چیزی آمدهاند.
هوش مصنوعی: ما برای شکار آمدهایم و نه برای جنگ، زیرا به دنبال فرار از مشکلات زندگی یا بیحوصلگی نیستیم.
هوش مصنوعی: نیازی نیست که ما با کینهورزی دیگران را آزار دهیم، بهتر است که مانند یک آهو جان خود را برای محبت و وفاداری فدای کنیم.
هوش مصنوعی: او گفت: پس شکار من به همین دستان و بازوهایم وابسته است و این کار من است.
هوش مصنوعی: جوان گفت ای شاه، من دروغ نمیگویم چرا که از دروغ چیزی به من نخواهد رسید.
هوش مصنوعی: ما به یکباره تیر و کمان را برداشتیم و خودمان هم مطمئن بودیم.
هوش مصنوعی: اما تیر من زودتر به هدف خورده است، همانطور که خون از پیشانی بیشتر جاری شده است.
هوش مصنوعی: خشایار به کسی که به نظرش نادان و مغرور میآید میگوید: ای احمق، اکنون زمان آن است که من با شمشیر هندیم تو را سرزنش کنم.
هوش مصنوعی: جوان گفت: ای پادشاه، تو هنرمند جنگی هستی و من نیز از تو یاد گرفتهام و کمر به نبرد بستهام.
هوش مصنوعی: متاسفم که بگذارم دستم به خاطر تو به سرنوشتی تلخ دچار شود، چرا که تو گل نازی در این باغی.
هوش مصنوعی: در اینجا، پادشاه جوان به خشم آمده و میگوید که تو هیچ نام و نشانی نداری.
هوش مصنوعی: تو چه کسی هستی و از کجا آمدهای که با پسر شاه همراه شدهای؟
هوش مصنوعی: جوان گفت: من نبردی ندارم، زیرا نامی برای من وجود ندارد و از این رو هیچ عیبی برایم محسوب نمیشود.
هوش مصنوعی: اگر حقیقت را بگویی، باید تمام کینهها و دشمنیها را کنار بگذاری و به صلح و آرامش روی بیاوری.
هوش مصنوعی: من اینک تیغ را به زمین انداختهام و از اسب خود پیاده شدهام.
هوش مصنوعی: از ابزار جنگی و سلاحها فاصله بگیر و از قدرت و بلندمرتبهگیات humble بگذار و از اسب خود پیاده شو.
هوش مصنوعی: ما هر دو دوال کمر را بگیریم و در کشتی قرار بگذاریم، سپس به جلو حرکت کنیم.
هوش مصنوعی: هر کسی که بر زمین بیفتد، من میگویم که او را انتخاب کن به عنوان شکار.
هوش مصنوعی: خشایار وقتی دید که او به سویش میآید، متوجه شد که او همان شخص با اخلاق نیکو و فرهنگ عالی است.
هوش مصنوعی: از اسب پیاده شد و شمشیر انتقام را به زمین انداخت.
هوش مصنوعی: جوانان بر روی کشتی نشستهاند و هر دو کمربند را محکم گرفتهاند.
هوش مصنوعی: سواران ویژه شاه از دور شاهزاده را دیدند که بدون هیچ گروهی و سپاهی در حال حرکت است.
هوش مصنوعی: جوانی که در حال کشتیگیری است، دور کمرش را محکم کرده و به مبارزه پرداخته است.
هوش مصنوعی: شما دستور بدهید تا ما این راه را بگیریم و برای خودمان مسدود کنیم.
هوش مصنوعی: او گفت که من خود با او رقابت میکنم و اینجا جنگی در کار نیست، بلکه این یک نبرد و مبارزه است.
هوش مصنوعی: گاهی یکی قویتر از دیگری است و گاهی هم برعکس. در نهایت، هیچکدام نمیتوانند همواره برتری داشته باشند و روزی یکی بر دیگری غلبه میکند و روزی دیگر برعکس.
هوش مصنوعی: ناگهان جوانی پاهایش را به سمت عقب برد و سرش را بر سینه پادشاه نهاد.
هوش مصنوعی: او را در آغوش گرفت و بر زمین انداخت، آسمان گفت: عالی عمل کردی، هزار بار آفرین!
هوش مصنوعی: او با لبخند بلند شد و گفت: این شکار حق تو است ای پادشاه مشهور.
هوش مصنوعی: شاهزاده از این موضوع شگفتانگیز ناراحت و عصبانی شد و با دستش به نشانه خشم عمل کرد و خود را از آن وضعیت نجات داد.
هوش مصنوعی: وقتی او موهایش را برداشت، مانند طلا بر شانههای ماهرو درخشش پیدا کرد.
هوش مصنوعی: در زیر سر خود، یک تکه ماه پنهان بود و به همین خاطر، شاه غافلگیر و متعجب شد.
هوش مصنوعی: دختری بسیار زیبا و جذاب وجود داشت که زیبایی و موهایش باعث میشد همه به او حسادت کنند.
هوش مصنوعی: گفت: چه اتفاقی برای تو افتاده است، ای کسی که دارای توانمندیهای خویش هستی؟ چرا باید با دیگران که بیاهمیتند، سر و کار داشته باشی؟
هوش مصنوعی: خشایار از زیبایی و جلال این آب و رنگ حیرتزده است، در حالی که در جنگ و میدان نبرد همچون پلنگی شجاع و نیرومند ظاهر میشود.
هوش مصنوعی: او را با محبت و لطافت خطاب کرد و گفت: ای زیبا روی، هیچ چیز جز نرمی و مهربانی برای تو مناسب نیست.
هوش مصنوعی: ای دختر زیبا، تو در این دشت و صحرا مانند یک شکارچی، آن پسر شاه را به دام انداختی.
هوش مصنوعی: آیا جای تأسف نیست که تو با این زیبایی و جذابیت، بر روی اسب سواری میکنی و در این دشت و خیابانها گردش میکنی؟
هوش مصنوعی: بگو حقیقتاً پدر تو کیست و تو از کجا آمدهای و این کار چه معنایی دارد؟
هوش مصنوعی: او گفت: من از سرزمین آذرآبادگان هستم و دختر پادشاه آنجا هستم.
هوش مصنوعی: من نسب و خاستگاه خود را به شما معرفی میکنم، زیرا من از نسل نیکان و انسانهای پاک و مایهدار این دنیا هستم.
هوش مصنوعی: من از ماد و آریا هستم و این نسبت را به ایرانیان معرفی میکنم.
هوش مصنوعی: او پرسید: چرا به پارس آمدهای؟ آیا در دل تو ترسی وجود ندارد؟
هوش مصنوعی: او گفت که من از هیچکس نمیترسم، زیرا اهورامزدا به من یاری میدهد.
هوش مصنوعی: هر ساله من به فصل بهار میروم و در آن هنگام میبینم که چند دختر به شکار میروند.
هوش مصنوعی: هر سال به یک سو میرویم و در هر جا که هدفی برای شکار پیدا کنیم، به آن سمت میرویم.
هوش مصنوعی: گاهی به سمت گیلان و مازندران میروم، و گاهی به سوی گرگان و دریاهای گرانبها.
هوش مصنوعی: امسال به پدرم گفتم که قصد سفر به پارس را دارم.
هوش مصنوعی: خبر دار شدم که با خوشبختی شاه داریوش، همه سرزمین پارس پر از شادی و لذت خواهد بود.
هوش مصنوعی: گفته شده که یک پادشاه معروف در پارس، شهری را بنا کرده است.
هوش مصنوعی: او نام استخر پارس را گذاشته و دروازهاش را به هر کجا که بخواهد آورده است.
هوش مصنوعی: این شهر را به قدری زیبا و دلپذیر کرده که به نظر میآید یک بهشت است، به ویژه در فصل بهار و در روزهای اردیبهشت.
هوش مصنوعی: در میان چمن، گلها و گیاهان زیبا مانند گل، سنبل، سوسن و نسترن وجود دارند و این زیبایی به خاطر نرگس و فور است که در آنجا حضور دارند.
هوش مصنوعی: در باغها، شکوفههای درختان نارنج بهاری خود را در میان سبزهای سرسبز پخش کردهاند.
هوش مصنوعی: من بسیار مشتاق هستم که امسال به پارس سفر کنم، انگار که جان پدرم به این سفر دعوتام کرده است.
هوش مصنوعی: به دخترم فرمان داد که همیشه شاد باشد و از رنج و غم دور بماند.
هوش مصنوعی: مثل پنجاه دختر که همه از خانوادههای بزرگ و محترم آن جمع هستند و با من همراهند.
هوش مصنوعی: همه افراد پارسا و خوب هستند، آنها هم رفتار خوبی دارند و هم خلق و خوی نیکویی از خود نشان میدهند.
هوش مصنوعی: همه افرادی که در زمان شکار فعالیت میکنند، در حقیقت در میدان جنگ به دنبال پیروزی هستند و در تلاش برای موفقیت در این میدان هستند.
هوش مصنوعی: ما لباس دلیران را بر تن کردهایم و خنجر را بر کمر بستهایم.
هوش مصنوعی: هیچکس نمیداند که ما از نسل شیرانیم، زیرا ما خود به تنهایی مانند شیر نمیرویم.
هوش مصنوعی: همهی افراد زیبا و خوشقد و قامت در زیر خواب در حال پنهان کردن زیباییهای خود هستند.
هوش مصنوعی: در اینجا به تفاوتهای نقشها و مقامهای اجتماعی اشاره شده است. پزشک، دبیر و گنجور هر کدام به نوعی از علم و هنر وابسته هستند، در حالی که غلام و سوار و دستور به موضوعات دیگری از زندگی و جامعه اشاره دارند. این تفاوتها نشاندهنده جایگاههای مختلف انسانی و اجتماعی است.
هوش مصنوعی: همه دختران مانند ماه تابان هستند و هیچ یک از آنها نمیتوانند مردی را در رکاب خود بگیرند.
هوش مصنوعی: خشایار به صدای زیبا و چهره دلربای آن زن نگاه کرد و تحت تأثیر قرار گرفت و نام خدا را بر زبان آورد.
هوش مصنوعی: او گفت: ای ماه زیبای من، تو مانند یک جوانمرد در جمع دوستان میمانی.
هوش مصنوعی: وقتی شب فرا رسید و وقت شام شد، هیچکدام از کنیزان و غلامان نیامدند.
هوش مصنوعی: چطور میتوانی تنها بمانی تا صبح، در حالی که شب تاریک است و به شامگاه نزدیک میشویم؟
هوش مصنوعی: بیا امشب به سمت من بیا و با هم باشیم.
هوش مصنوعی: دختر زیبای ماهرو با لبخندی گفت: ای پادشاه آزادمنش،
هوش مصنوعی: تو فکر میکنی که یک پرنده کوچک را به دام انداختی، اما نمیدانی که در واقع با یک پرنده درنده روبهرو هستی که در زمان نیازش، قدرت و شجاعت زیادی دارد.
هوش مصنوعی: اگر از پرندگان شکاری مثل شاهین و باز نترسی، به زودی چیزی از دلت برنمیگردد و انبار خوب و پربار تو خالی نمیشود.
هوش مصنوعی: فکر میکنی که شکار راحتی به دست آوردهای، اما نمیدانی که پرندهای نادر و غیرقابل دسترس است و به دام نمیافتد.
هوش مصنوعی: این پرنده در آشیانهاش برجسته و بلند است و نیازی به نگرانی از دامها و تیر و کمان ندارد.
هوش مصنوعی: من دختری از ایران هستم، از نسل پاکزادانی که نژاد ما به شاهان میرسد.
هوش مصنوعی: خشایار گفت که صدبار به تو آفرین میگویم، زیرا هم از نسل پاکی هستی و هم دارای دین پاک و نیکو.
هوش مصنوعی: مرا به خانهات دعوت کن تا سوار بر مرکب بیایم، ای دربان!
هوش مصنوعی: سپس او سرش را به زیر انداخت و چهرهاش به رنگ قرمز در آمد، مانند حریر قرمز.
هوش مصنوعی: او گفت که از زمان نیاکان ما، هر کسی که ناشنوا باشد نخواهد توانست بگوید که مهمان ماست.
هوش مصنوعی: اگر مهمان را به در بیرون کنیم، خودمان هم به این راه نمیتوانیم قدم بگذاریم.
هوش مصنوعی: ای پادشاه جوان، لطفاً به چادر ما بیا و شب را در کنار ما بگذران.
هوش مصنوعی: آنها خود را آماده کردند و شمشیر و سلاح را به دست گرفتند.
هوش مصنوعی: آنها از چراگاه اسبانشان را گرفتند و به سمت راهی شاداب حرکت کردند.
هوش مصنوعی: هنگامی که سواران شاهزاده، شاه پور را در شب از پشت مشاهده کردند، به او توجه کردند.
هوش مصنوعی: او همزمان که در حال راندن اسب خود است، جوانی را میبیند که به سمت شمال میرود.
هوش مصنوعی: از خودتان بترسید، چرا که میر شکار با صد سوار، که بینام و نشان است، در کمین شماست.
هوش مصنوعی: به سوی خشایار چون اسبی تندرو دویده شد و خشایار به سمت او برگشت و او را شناسایی کرد.
هوش مصنوعی: او گفت که من با شما کاری ندارم و به خاطر جوانی و مبارزه با شما نیست.
هوش مصنوعی: این جوان مرا به مهمانی دعوت کرده و گفته است که امشب را پیش ما بمان.
هوش مصنوعی: شما در صبحهنگام به گشت و گذار در اطراف دشت میپردازید تا زمانی که من به آنجا برسم.
هوش مصنوعی: او صحبت کرد و سریعاً به مسیرش ادامه داد در حالی که همراه همان دختر نیکوکار بود.
هوش مصنوعی: وقتی که مسافت بیشتری طی کردند، به دشت و دامنه کوه رسیدند.
هوش مصنوعی: خشایار، تو جوانان را میبینی که با زرههای جنگی و کمرهای محکم، آماده نبرد هستند.
هوش مصنوعی: مردی با شمشیر و تیر و کمان آماده به نبرد است و خنجرش را به کمر بسته، مانند شجاعانی که در میدان جنگ حاضرند.
هوش مصنوعی: سواران بر اسبهای تازی به سوی دشت حرکت میکردند از صبح زود.
هوش مصنوعی: فریادی برمیآید که ای ماه مهری، چرا چهرهات را از ما پنهان کردهای و ما را از خود دور کردهای؟
هوش مصنوعی: ما اینقدر در اطراف دشت به گردش پرداختیم تا مبادا تو را شیر در خطر بیندازد و آسیب برساند.
هوش مصنوعی: ما در کوهها و دشتها به دنبال چیزهایی رفتیم، اما هرچه بیشتر تلاش کردیم، کمتر به مقصد رسیدیم.
هوش مصنوعی: حالا که این جوان به تو آمده، این چه کسی است که چنین کارهای تازهای از تو سر زده است؟
هوش مصنوعی: او گفت که این پورشه، جوانی چون داریوش را دارد؛ کسی که به دنبال جهان و سرشار از عقل و ذکاوت است.
هوش مصنوعی: اسبها بر زمین پریدند و بر پسری که پادشاه است، درود و تحسین فرستادند.
هوش مصنوعی: گفتند ما از چهرهات خوشحال هستیم و به خاطر این شیوهی صحبت کردن و شخصیت تو نیز شادیم.
هوش مصنوعی: ما دارای نعمتی بزرگ بر جان خود هستیم، زیرا مانند فرزند پادشاه، مهمان ماست.
هوش مصنوعی: در این گلزار زیبا افتخار میکنیم که چنین پادشاهی به ما رسیده است.
هوش مصنوعی: سوارکاران به سرعت به او رسیدند و او را از روی اسب پایین آوردند.
هوش مصنوعی: اسب او را بردند و جلادان آن را گرفتند و پرستاران زینش را آماده کردند.
هوش مصنوعی: بر روی او جواهرات و طلا و نقره ریختند.
هوش مصنوعی: شاه را به سوی کاخ میبرند و بر کرسی طلایی نشاندنش.
هوش مصنوعی: آنها خود را گرفتند و زرهاش را از تنش برداشتند و سپس لباس طلاییاش را بر تنش پوشاندند.
هوش مصنوعی: سپس سفرهای برای پادشاه پهن کردند که شامل غذای خوشمزهای مانند کبک بریانی و ماهی نر بود.
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره شده است که دیگران مینوشیدند و لیوان طلا را به آن مرغ بریانی که در دستانش داشت، میدادند.
هوش مصنوعی: از شراب و کباب برهها گرفته شده و حالا به سمت خوردن هجوم بردهاند.
هوش مصنوعی: وقتی که انسانها از خوراکی و نوشیدنی خوششان بیاید و مشغول لذت بردن از آن شوند، گرما و نشاط بیشتری احساس میکنند.
هوش مصنوعی: نوازندگان با آلات موسیقی مانند چنگ و رباب در دنیای خود به خوشی و موفقیت دست یافتهاند.
هوش مصنوعی: خشایار (شخصیتی از تاریخ یا افسانه) چنگی (ساز موسیقی) را به دست گرفت و گفت: «به من ماهی داده شده که در چنگم شکسته است.» این جمله نشاندهندهی حسرت یا اندوه او از دست دادن چیزی زیبا یا ارزشمند است.
هوش مصنوعی: کسی زلفش را به دور گردنم پیچیده و این وضعیت من را برای همیشه گرفتار کرده است.
هوش مصنوعی: تا زمانی که زندگی میکنم، همین ارتباط و وابستگی به عشق در من باقی خواهد ماند.
هوش مصنوعی: او را از صمیم قلب دوست دارم و به خاطرش همیشه به دوریاش فکر میکنم، که این موضوع باعث کسالت و ناراحتی من میشود.
هوش مصنوعی: سپس دوباره چنگ را به دست گرفت و ماه مهر شروع به خواندن اشعار از روی عشق و محبت کرد.
هوش مصنوعی: او گفت که جانم برایم اهمیت چندانی ندارد، اگرچه مانند ماهی زیر ابر برود.
هوش مصنوعی: اما باید بداند که این معشوق زیبا هرگز با کسی صحبت نکرده است.
هوش مصنوعی: هیچکس از باغ، گلی را که بلبلی به آن نچیده و نشکفته، نمیچیند.
هوش مصنوعی: اگر کسی واقعا شاهزاده باشد، باید به اصل و نژاد خود افتخار کند و ارزشمندتر از این ماه و خورشید باشد. اینگونه نیست که به زیباییهای ظاهری دیگران کم اهمیت داده شود.
هوش مصنوعی: اگر جوانمردی از شاهزادهای اسیر شده باشد، مهریهاش میتواند به اندازهای باشد که بر راز و رمز دلها تأثیر بگذارد و عواطف را به دام اندازد.
هوش مصنوعی: رود به سوی آذرآبادگان میرود و نزد پدر شاه آزادگان میرسد.
هوش مصنوعی: اگر او را میخواهی، لطف کند و قدمی به سوی ما بردارد، همان شخص معروف و شناخته شده.
هوش مصنوعی: اگر پدر دختر بخواهد، دیگر در جهان همتای او به دنیا نخواهد آمد.
هوش مصنوعی: خشایار به سراغ چنگ رفت و دوباره با آهنگ ساز، آواز زیبایی را خواند.
هوش مصنوعی: او گفت: تو مثل گل نسترن تازهای که زبانش را باز کرده و سخن میگوید.
هوش مصنوعی: من شبیه یک بلبل هستم که به گل سرخی علاقهمند است، اما تو به من دلبستگی نشان ندادهای و من را در شرایط سختی قرار دادهای.
هوش مصنوعی: به هر جا که بروم، تو هستی ای معشوق که من با تمام وجود به تو نیازمندم.
هوش مصنوعی: اگر بخواهی جان من را میدهم و اگر بخواهی سرم را هم به پای تو میگذارم.
هوش مصنوعی: من هستم و تو وجود من هستی. چگونه ممکن است که وجود من از وجود تو جدا شود، مانند اینکه جان نتواند از بدن جدا شود.
هوش مصنوعی: همه دختران خوشحال و خندان شدند و از خوشحالی دندانهای آنها مثل نقره درخشید.
هوش مصنوعی: به شاهزاده خبر دادند که برای پادشاه، تخت خواب در محل مناسب آماده شده است.
هوش مصنوعی: ای شاهپور، بفرمای و آرامش بده، چرا که من از حسد و بدیها به دور از چهره زیبای تو هستم.
هوش مصنوعی: خشایار از کاخ خود برخواست و به سوی خوابگاهش رفت.
هوش مصنوعی: تنهاتر بخوابید مانند آن جوان که امیدش از خداوند دنیا ناامید شده است.
هوش مصنوعی: وقتی صبح شد و او از خواب بیدار شد، به زودی پرستارش نزد او آمد.
هوش مصنوعی: عطر گل بیاور و با گلاب حریری سفید و یک ظرف آب هم بیاور.
هوش مصنوعی: چورو را صفا بخشید، آن پسر شاه به دربار ماه آمد.
هوش مصنوعی: به سوی چمن برو که در سایهسار آن، هنوز صبحانه برپاست.
هوش مصنوعی: چمن در فصل بهار مانند گلستان است و چهرهی آن نگار چون خورشید درخشان و زیباست.
هوش مصنوعی: شاهزاده در هر سو به اطراف نگاه کرد و باغ را که پر از گل و گیاه بود، همچنین در و صدف را مشاهده کرد.
هوش مصنوعی: تمام بلبلها در حال آواز خواندن و جیک جیک کردن هستند و از این گل به آن گل میروند و آن را وطن خود میدانند.
هوش مصنوعی: گلها و گیاهان زیبا، مانند گل نسرین و سنبل، چمن را به طرز بسیار زیبایی زینت بخشیدهاند.
هوش مصنوعی: در آن دشت سرسبز و پرگل، آهوهای زیبا به آرامی در حال میرقصند و در حین حرکت، غزلی دلنشین میخوانند. این صحنه در اوج زیباییهای فصل بهار اتفاق میافتد.
هوش مصنوعی: چو مهری که به زیبایی آراسته شده، مانند ماه مهر بر تخت نشسته است و جلوهگری میکند.
هوش مصنوعی: وقتی صدای شیپور را شنید، برپاخاست و زیباییاش به قدری حیرتانگیز شد که جهان را زینت بخشید.
هوش مصنوعی: لبخند او چون ماه تابان، دلش شاد و خوشحال شد.
هوش مصنوعی: گفت: ای شاه، صبح تو خوش باشد، زیرا شادی ما از نیکنژادی توست.
هوش مصنوعی: صبحانه تمام شد و در دشت، غزالانی در حال عبور بودند.
هوش مصنوعی: غزالان وحشی در لالهزار در حال دویدن و حرکت هستند و در تلاشند که از خطر فرار کنند.
هوش مصنوعی: به پسر شاه گفتند که سپاه سواران به دشت آمده و آماده جنگ هستند.
هوش مصنوعی: او فرمان داد که اسبش را بیاورند چون باید به زید برود.
هوش مصنوعی: او گفت: خداحافظ ای ماه مهر، چطور میتوانم از چهرهات دور شوم؟
هوش مصنوعی: به او گفتند که خداوند تو را حفظ کند و چشمان دشمنان و بدخواهان تو را نابینا کند.
هوش مصنوعی: سوار اسب شد و به راه افتاد، تمام سپاه هم به دنبال او حرکت کردند.
هوش مصنوعی: او گفت که من هیچ علاقهای به شکار ندارم و قصد دارم به سوی پادشاه بروم.
هوش مصنوعی: به سمت شام رفتند، در جایی که شاه بزرگ خود در بارگاه حضور داشت.
هوش مصنوعی: خشایار به نزد پدرش آمد و زمین را بوسید و در حال ایستاده باقی ماند.
هوش مصنوعی: شاه فرمود فرزند من همان جوان بارور و با استعداد من است.
هوش مصنوعی: بیا و بر این تخت طلا بنشین، تا پدرت لحظهای صورتت را ببیند.
هوش مصنوعی: خشایار بر تخت سلطنت نشسته و وزیر و فرماندهاش در کنار او ایستادهاند.
هوش مصنوعی: او هیچ حرفی نمیزد و زبانش را بسته بود، اما از فکر کردن به چهرهی معشوقش در درونش دچار آشفتگی شده بود.
هوش مصنوعی: وقتی زمان شام فرا رسید، از نو بپا خواستند و مجلسی دیگر را تزئین کردند.
هوش مصنوعی: خشایار بر پیش مادرش آمد و صورت و سر او را بوسید.
هوش مصنوعی: پدر گفت: پسرم، چقدر زود آمدی! به راستی که تو مانند شکارچی نیستی که با احتیاط و در کمین بیاید.
هوش مصنوعی: او گفت: ای مادر مهربان، در اینجا شکار بسیار است و آهوها در حال چرا هستند.
هوش مصنوعی: من به نزد دل پدرم آمدم، زیرا از تنهایی خسته شدم و به سرآمدم.
هوش مصنوعی: لطفاً مرا تنها بگذار، زیرا خستهام و تو گویی که من شکسته و خرد شدهام.
هوش مصنوعی: پس از اینکه دست مادر را بوسید، با ناز و آرامی به سمت جای خوابش رفت.
هوش مصنوعی: زمانی که صبح روشن شد، پرستار او به سوی بانوی زیبا آمد.
هوش مصنوعی: خشایار گفت که خواب به چشمش نمیآید و سر خود را به دستش میفشارد.
هوش مصنوعی: او به زیبایی اشعار عاشقانه میخواند و با خود گفتوگو میکرد.
هوش مصنوعی: گفت: از او شنیدم که صدایی را که با خودت داشتی، در گوش میزدی.
هوش مصنوعی: ای ماه زیبای من، که زیباییات مانند نور وجودت چمن را روشن کرده است.
هوش مصنوعی: من در بهشت برین با حوریانی که همه زیبا و دلربا هستند، دیروز صحبت کردم.
هوش مصنوعی: من شنیدم که اطرافم صدای چنگ و آواز و ساز به گوش میرسد و این صداها مانند سرگرمیهایی دلپذیر هستند.
هوش مصنوعی: شراب و طعم آن، همچنین روایت و جامی از می، همه از هنرمندان و نوازندگان و سازهای مختلف نشأت میگیرد.
هوش مصنوعی: امشب یکی زن سالخورده به من نزدیک میشود، او همیشه هم در کنار من است.
هوش مصنوعی: هر دو این رویداد در عمر من ثبت میشود، همانطور که پرستار پیر آن باغ را میشناسد.
هوش مصنوعی: سپس دایه به بانوی خود گفت که باید برای خشایار همسر مناسبی پیدا شود.
هوش مصنوعی: چون او جوان است و به یک زن نیاز دارد، دیگر نمیتوان از پرستار پیر استفاده کرد.
هوش مصنوعی: وقتی پرستار به نزد نوجوان آمد، دستور داد که یک نوشیدنی بیاورند.
هوش مصنوعی: وقتی خدمتکار به نزد پسر شاه آمد، دستور داد که پیر مهران را درخواست کند.
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید طلوع کرد، سرزمین را در بر گرفت و با کمر خود، تنگ در آغوش گرفت و بوسهای به آن هدیه داد.
هوش مصنوعی: مهران به من گفت که خیلی خستهام، به گونهای که انگار شکستهام.
هوش مصنوعی: من میخواستم که تو حرفی بزنی تا حالت را بهتر بفهمم و بتوانم به جمع دوستان بپیوندم.
هوش مصنوعی: هنگامی که خورشید درخشان برمیخیزد، مردی با دانش و تجربیاتی فراوان، توانا و بیدار به نظر میرسد. او از دنیای اطراف خود آگاه است و تجربیات سالهای عمرش به او بصیرت و آگاهی داده است.
هوش مصنوعی: نگاهی به چشمان آن جوان انداخت و فهمید که عشق او را به آتش کشیده است.
هوش مصنوعی: او گفت: همیشه میخواستم که فرزند پادشاه را به خدمت بگیرم و بعد از حضور در درگاه، به او خدمت کنم.
هوش مصنوعی: دیروز، به خدمت پادشاه، وزرا و امیران بزرگ و باپیشه قرار داشتم.
هوش مصنوعی: همه در کنار هم جمع شده بودند در حضور پادشاه و سپس او به آنها دستور داد.
هوش مصنوعی: خشایار به مدت بیست سال از هر نظر به کمال و بلوغ رسیده است.
هوش مصنوعی: حال زمان آن رسیده که به خاطر او یک دختر زیبا انتخاب کنیم.
هوش مصنوعی: دختری از خانوادهای اصیل و با شخصیت نیکو به دنیا آمده که مهربان و خوشرفتار است.
هوش مصنوعی: همه آنها که نیکوکار و با فضیلتاند، همگی از نسلهای خوب و راستگو هستند.
هوش مصنوعی: همیشه سالم و با استعداد باش و نیز از نظر رفتار و اخلاق نیکو و شایسته رفتار کن.
هوش مصنوعی: وقتی شاه ایران بیاید، نباید هیچ موجودی بدون وجود باشد.
هوش مصنوعی: در اینجا به کشورهای مختلفی اشاره شده است، از جمله مصر، روم، چین، یونان و آشور. این کشورها به عنوان منابع فرهنگی و تاریخی یکدیگر یاد شدهاند و نشاندهنده تبادل و تأثیر متقابل بین این تمدنها هستند.
هوش مصنوعی: همه زیبا و دلنشین هستند، همچون ماه، و همه در خور شایستگیهای پسر پادشاهند.
هوش مصنوعی: هر جا که پادشاه دستور دهد، ما دختران آمادهایم تا به خواستههای او عمل کنیم.
هوش مصنوعی: پس از آن مرا از مجلس خواستند و برای شما نظر و مشورتی طلب کردند.
هوش مصنوعی: به زمین بوسه زدم و نزد شاه رفتم، در آن کاخ بزرگ چنین گفتم.
هوش مصنوعی: ای فرمانروا، لطفا اجازه بده که پسر شاه از شکار برگردد.
هوش مصنوعی: میخواهم بدانم نظر و فکر او کجاست و چه آرزویی در سر دارد.
هوش مصنوعی: مهران، تو در این موضوع و در این جمع به خوبی سخن گفتی.
هوش مصنوعی: تو خود با پسر من صحبت کن و ببین او چه طور زنی را انتخاب خواهد کرد.
هوش مصنوعی: اکنون با تو صحبت کردم، چه دستوری میدهی؟ تو شاهزادهای و من در مسیر تو هستم.
هوش مصنوعی: گفت: من هیچ زنی از روم و چین و نه از مصر و هند و امثال آنها نمیخواهم.
هوش مصنوعی: امیری از نسل آزید هاک وجود دارد که یکی از دخترانش افراد خوب و پاکی است.
هوش مصنوعی: او در آذرآبادگان، امیر است و در آنجا مانند یک شاه حاکم است.
هوش مصنوعی: من او را از صمیم قلب میخواهم و به خاطر دوریاش احساس خستگی و کسالت میکنم.
هوش مصنوعی: مهران از جوان شنید که چه پاسخی داده است و با تعجب پرسید: آیا این را در خواب دیدهای؟
هوش مصنوعی: او گفت: من او را در شکار دیدم، مانند مردانی که برای نبرد وارد میشوند.
هوش مصنوعی: ماهرویی که زیباست و نام نیکی دارد، همواره در حال نبرد و جنگ است و دارای خُلق و رفتار نیکوست.
هوش مصنوعی: او هم خوب سخن میگوید و هم بسیار دلفریب است، هم راستگوست و هم چهرهاش زیبا و دلنشین است.
هوش مصنوعی: در اینجا توصیف مردان جنگی است که لباس رزم به تن کردهاند و بر سر خود نیز کلاه خود دارند. آنها آماده نبرد هستند و به شکل دلیرانهای نمایش قدرت و شجاعت میکنند.
هوش مصنوعی: من جز او هیچ کس را نمیخواهم؛ در این دنیا فقط او همسر من است و بس.
هوش مصنوعی: وقتی مهران خبر را شنید، دلش شاد شد و از مشکلات و سختیهای این کار رهایی یافت.
هوش مصنوعی: او گفت که به خدمت پادشاه میرود و همان دختر خوب را خواستگاری میکند.
هوش مصنوعی: وقتی که کاخ وزیران و فرماندهان سپاه آماده و مرتب شد،
هوش مصنوعی: همه به هم آمدند و زرنگی کردند تا وقتی که پادشاه بر تخت نشسته است.
هوش مصنوعی: پادشاه دستور داد تا مهران بیاید و او خواست تا ببیند چه چیزهایی نیاز است.
هوش مصنوعی: وقتی مهران وارد شد، به زمین بوسه زد و گفت: «پادشاه جهان، شاد و خوشبخت باشی.»
هوش مصنوعی: مهران از تو پرسید که چه خبری داری و چرا این طور با ما صحبت میکنی، پسر؟
هوش مصنوعی: شاه گفت: دل شاد داشته باش و از رنج و غم کاملاً آزاد باش.
هوش مصنوعی: به شهپور گفتم درباره شهریار و آن جوان خوشبخت که هماکنون در حال خوشی و کامیابی است.
هوش مصنوعی: او گفت که من از هیچ سرزمین یا سلطنتی چیزی نمیخواهم و به هیچ چیز دیگری هم نیازی ندارم.
هوش مصنوعی: دختری از آذربایجان که پدرش امیر است، در آن سرزمین زندگی میکند.
هوش مصنوعی: آن دختر با نام ماه مهر همچون سرو بلند و زیباست.
هوش مصنوعی: اگر این پادشاه بخواهد، من هیچ زن دیگری جز او را به عنوان همسر نخواهم پذیرفت.
هوش مصنوعی: شاه به همراه بزرگان، وزرا و افسران دستوراتی صادر کرد.
هوش مصنوعی: این دختر چگونه است که پدرش خشایار، او را دیده؟ آن چهره ماهگونه چه زیبایی دارد!
هوش مصنوعی: بگو به مهران که او در کجا بوده که خود را آنچنان عزیز و برتر از جانش میداند.
هوش مصنوعی: او گفت که در فصل بهار، سوار بر اسب، شکار را دیده است.
هوش مصنوعی: سران کشور اعلام کردند که کاروان شاه نیز از نسل پادشاهان و با تشکیلاتی بزرگ و مجلل است.
هوش مصنوعی: مردی بیدار و با شخصیت که دارای نام و جایگاه است، کسی را که حسد و کینه نسبت به او داشته باشد، نمیشناسد.
هوش مصنوعی: سالها آذربایجان تحت نظر و مدیریت شاه بود و در این منطقه زندگی میکردند.
هوش مصنوعی: یک نفر دختری دارد که مانند نگار زیبایی است، قامت او به مانند سرو است و چهرهاش همچون بهار زیبا و دلنواز است.
هوش مصنوعی: او مانند مردان، تربیت شده است و لباس دلیران بر تن دارد.
هوش مصنوعی: زمانی به جنگ میرود و چون شیر دلیر است و زمانی دیگر در جشن و سرور خوشحال و خندان است.
هوش مصنوعی: آن کس که زبان گیتار را آموخته، دیگر هر دانشی را که بخواهد، به راحتی میتواند به دست آورد.
هوش مصنوعی: نژاد او به بازدیدها بسیار باارزش و با هرگونه آلودگی دور از پاکی و درستی است.
هوش مصنوعی: در این بحث، همگی نظر دادند و درباره آن صحبت کردند، مانند اینکه در یک گروه، نظرها مطرح میشود.
هوش مصنوعی: سلطان دستور داد نامهای بنویسند و از خواستههای خود بهرهمند شوند.
هوش مصنوعی: از آن دختر زیبا و ماهرو چیزی بخواهید و هر طور که میخواهید با او صحبت کنید.
هوش مصنوعی: وقتی مهران به شاهپور رسید، دلی شاد و سری پر از خوشحالی داشت.
هوش مصنوعی: او گفت: "ای جوان، خوشا به حال تو که هم شاه و هم فرماندهان تو را می پسندند و از تو راضی هستند."
هوش مصنوعی: آنها به ستایش کامپوی شاه پرداختند که هم انسان نیکو و هم خیرخواه است.
هوش مصنوعی: همه در جلسه نظر دادند و پس از آن پادشاه به من گفت.
هوش مصنوعی: ما دختری از خاندان شاه را به خدمت میگیریم و فردا با فرماندهان سپاه ملاقات خواهیم داشت.
هوش مصنوعی: او گفت برو و خدمت پادشاه برو، اجازهام را بگیر و نیاز خود را مطرح کن.
هوش مصنوعی: وقتی مهران به حضور شهریار رسید، به او گفت: ای شاه بزرگ و مشهور.
هوش مصنوعی: خشایار میگوید: اگر پدرم اجازه بدهد، خودم به آن مکان میروم.
هوش مصنوعی: پس به او دستور دادند که چند روز دیگر برایش آمادهسازی سفر را انجام دهند.
هوش مصنوعی: او را با عظمت و موقعیت بالا به شهر آن فرد نیکو نام فرستادند.
هوش مصنوعی: یک فرستاده به نزد پادشاه آذربایجان در آنجا رفت.
هوش مصنوعی: پیام آوردهاند که کسی از راه میرسد و شما باید با خوشرویی و احترام از او استقبال کنید، چون او فرزند شاه است.
هوش مصنوعی: وقتی خبر به سوی لشکر شاه میرسد، خشایار شاه نیز از سرزمین پارس میآید.
هوش مصنوعی: خشایار، شاهزاده جوان، با همراهی افسرانش به میدان میآید.
هوش مصنوعی: وقتی پیامرسانی رسید و خبر را به من رساند، تمام اسرار پنهان را برملا کرد.
هوش مصنوعی: کامپویه به فرمانروایان گفت: ای بزرگمردان و نامآوران، تذکر دهید که...
هوش مصنوعی: زمانی که شاه جوان خشایار فردا به آذرآبادگان میآید.
هوش مصنوعی: آیین و رسم همه شهرها و کوهها را به خاطر برگزاری یک مهمانی و پذیرفتن مهمان، تعطیل کنید.
هوش مصنوعی: به هر کجا که برویم، موسیقی و آواز پخش میشود و مردم برای شاهزاده آرزوی خوشبختی میکنند.
هوش مصنوعی: وقتی که همه کارها به سامان رسید و هر چیزی مرتب و آماده شد، از چادر و محل زندگی و هر آنچه که لازم بود.
هوش مصنوعی: سواران با اسبهای تازی، همه لباسهای رسمی خود را پوشیده و خوشحال و شادمان هستند.
هوش مصنوعی: آنها از شهر فاصله گرفتند و به جای دوری رفتند در حالی که همه خوشحال بودند و دلهایشان پر از شادی و سرور بود.
هوش مصنوعی: وقتی که از دور دیدند سپاه و پرچم شاه ایران به سمتشان میآید، احساس امنیت کردند.
هوش مصنوعی: زمانی که او به پادشاه نزدیکتر شد، پسر پادشاه از اسب شاه پیاده شد.
هوش مصنوعی: افرادی که در برابر او تعظیم کرده بودند، به او گفتند: ای پادشاه بزرگوار و آزادمنش، تو را ستایش میکنیم.
هوش مصنوعی: در آغاز ماه، چنین اتفاقی افتاد که ما به اینجا رسیدیم و فرزند شاه انتخاب شد.
هوش مصنوعی: تو با آمدنت، دل و جان ما را بسیار شاد کردی و با حضور خود، میزبان ما را مفتخر نمودی.
هوش مصنوعی: بسیار مهربان بود، همان پسر شاه سوار که فرمودند بیایید راه را نشان دهید.
هوش مصنوعی: پس از آن، به مکان خرید آمد و در جایی که همه چیز مهیا و آماده بود، فرود آمد.
هوش مصنوعی: در یک شب در آن محل و کاخ، همان پسر شاه همراه خود با سپاه ماند.
هوش مصنوعی: بندهای با عظمت و شکوه خود را نشان داد، همچون شاهی که برای کار و خدمت آماده است.
هوش مصنوعی: زمانی که وقت خواب فرا رسید، در کاخ به خواب رفت مانند یک شاه و تمام سپاهش نیز به خواب رفتند.
هوش مصنوعی: خشایار به خاطر شوق و هیجانش نتوانست بخوابد و از جای خود برخاست، او یک مرد جوان شجاع و پر انرژی بود.
هوش مصنوعی: او یک خنجر زیر سرش داشت، آن را درآورد و به کسی که بر او تاخت، چنگ انداخت.
هوش مصنوعی: زمانی که از زیر چادر خارج میشویم، زیبایی گلزار و نور ماه ما را فرا میگیرد.
هوش مصنوعی: هوا بسیار نرم و مطبوع است و وقتی سربازان به تماشای آبهای روان پرداختند، حس خوبی به آنها دست داد.
هوش مصنوعی: در این شعر، به مراسم نظامی اشاره شده است که در آن افراد احترام گذاشته و با شادی به پادشاه سلام میکنند. اما باوجود این شادی، روشن است که در آغاز روز هنوز مهمی اتفاق نیفتاده است.
هوش مصنوعی: هرگاه تو دستور دهی، ما همراه تو خواهیم آمد و در حضور تو خواهیم بود.
هوش مصنوعی: گفت که تو خوشبختی، همراه من بیا تا در این باغ بگردیم.
هوش مصنوعی: آنها در شب ماهتاب به جایی نزدیک آب رفتند.
هوش مصنوعی: درخت قدیمی که شاخ و برگ زیادی ندارد، هیچ بادبزنی هم در آن کار نمیکند.
هوش مصنوعی: در کنار آبشار نشسته بودند و از دور چند سوار را مشاهده کردند.
هوش مصنوعی: خشایار گفت که باید در پشت درخت مخفی شود، زیرا در این مکان سخت و دشوار، این کار ضروری است.
هوش مصنوعی: بگذار ببینیم این سوارانی که در شب به راه افتادهاند برای چه چیزی به این جا آمدهاند.
هوش مصنوعی: جوانان به طور پنهانی در حال مراقبت بودند و به شدت پشت درخت ایستاده بودند.
هوش مصنوعی: نظامیان به آبشار رسیدند و چهار نفر از آنها از اسبان پیاده شدند.
هوش مصنوعی: اسبها را برای چرا آزاد کردهاند و در کنار هم نشسته و به گفتوگو پرداختهاند.
هوش مصنوعی: یک نفر گفت که یک خر (حیوان) در حال قول دادن است و پنجاه نفر مرد به خاطر جنگ به قصر رفتند.
هوش مصنوعی: آن دختر زیبا را بیهیچ حرف و گفتگویی از شهر میدزدند.
هوش مصنوعی: دختر خوب و نیکو گفت که اگر بخواهند، باید از طرف پدر او درخواست کنند.
هوش مصنوعی: او گفت: ای نادان، دو سال است که آن پسر بیوقفه در تلاش است.
هوش مصنوعی: دختری از نسل آزدیدهاک وجود دارد که هیچ ترسی از شیر و ببر ندارد.
هوش مصنوعی: او هم زیباست و هم از نسل پاک و اصیل، که از دو پادشاه باخبر و بیدار به دنیا آمده است.
هوش مصنوعی: این بیت به مفهوم این است که برزیری جوان از مادرش به او میگوید که کوروش، پدر او، خود نیا یا نیاکانش است. به عبارتی، او به ریشه و هویت خود اشاره میکند و از ارتباطش با کوروش، که نماد قدرت و عظمت است، صحبت میکند.
هوش مصنوعی: گاهی در میدان جنگ مانند شیران شجاع و دلیر است و گاهی در مجالس، شاد و خندان به سر میبرد.
هوش مصنوعی: چگونه میتواند کسی از میان ویرانها عبور کند، در حالی که دزدان خانهاش را ندارند؟
هوش مصنوعی: روزی او به دنبال شکار جوانی رفته است که کسی به دنبالش است و او را میخواهد.
هوش مصنوعی: از قفقاز یک نفر با اراده و آماده به کار آمده است، که ممکن است بتواند او را به اسارت درآورد.
هوش مصنوعی: زمانی که مهر و آفتاب را دید، به سرعت بر اسب سوار شد و با حرکات دستش علامتی ساخت.
هوش مصنوعی: او به قدری با دقت و قدرت ضربهای به مچ دست او زد که شمشیر از دستش زمین افتاد.
هوش مصنوعی: سپس یکی به اسبش ضربهای زد و او را به حرکت درآورد، در حالی که آن شخص نادان بیخبر از عواقب کارش بود.
هوش مصنوعی: وقتی او با لشکر شجاع خود رفتار کرد، مانند شیر نر به دنبال شکار رفت.
هوش مصنوعی: اکنون آن جوان در وضعیت بد و ناراحت به سر میبرد و از دوری او آرامش ندارد.
هوش مصنوعی: به پنجاه مرد اعتماد کردهام و تو را به دست این افراد سپردهام تا به کارهایت رسیدگی کنند.
هوش مصنوعی: چهره تو به سوی آذرآبادگان است و در آن مکان پنهانی به سمت کاخ مینگرد.
هوش مصنوعی: بیا دختر شاه را به من بیاور، تو که آن ماه زیبا را به دست میآوری.
هوش مصنوعی: تا زمانی که دختر شاه بخواهد، همیشه در حال انتظار است تا آن که چیزی به دست آورد.
هوش مصنوعی: امروز خبر رسید که سپاه از سرزمین پارس به همراه خشایار شاه میآید.
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف پذیرایی از تمام سربازان و افسران میپردازد که به خاطر پیروزیها و موفقیتها، با احترام و ارادت مورد استقبال قرار میگیرند. همچنین اشاره به جلال و شکوه مقام سلطنت هم دارد که با این مراسم تجلیل میشود.
هوش مصنوعی: آنها به نزدیکی این مکان رسیدند و در این دشت چادر برپا کردند.
هوش مصنوعی: دیگر ساکنان شهر به دنبال زیبایی و تزئینات شهر هستند، اما همه آنها از خواب غفلت بیدار شده و به جستجوی آن میپردازند.
هوش مصنوعی: در شادی و لذت، همانند ماه مهر، وجود دختران زیبا و جذاب به روشنی و سرور زندگی میافزاید.
هوش مصنوعی: به من گفت: به سرعت به سوی هلاکوی برو و از من برای او بگو.
هوش مصنوعی: امشب فرصتی خوب پیش آمده که ممکن است زیبایی ماه کمتر شود.
هوش مصنوعی: اما بیست و پنج مرد دیگر هم بیاور تا در مسیر نگهداری کنند.
هوش مصنوعی: خشایار وقتی این صحبتها را شنید، فکر کرد که عقل و حواسش از شگفتی پریشان شده است.
هوش مصنوعی: با صدای بلند و خنجر در دست، به بیرون آمد و ضربهای بر پشت آن نفرات سحرآمیز زد.
هوش مصنوعی: کسی که با شمشیر انتقام، دومین را به زمین خواباند و از پا درآورد.
هوش مصنوعی: خشایار وقتی که سومین نفر را کشت، چهارمین نفر را به حالتی دیگر مبتلا کرد.
هوش مصنوعی: خشایار و آن جوان شجاع به دنبال او با سرعت و قدرت دویدند، مانند شیرانی که به شکار میروند.
هوش مصنوعی: او را به شدت گرفتند و به درخت بستند.
هوش مصنوعی: پس از آن، اسبها را گرفتند و کشتهشدگان را بر روی یک اسب قرار دادند؛ همانطور که نیمهجان بودند.
هوش مصنوعی: آنها سوار بر اسبها شدند و به سمت مرغزار با هم به تازگی حرکت کردند.
هوش مصنوعی: خشایار به آن جوان گفت که به سوی دهکده برود و پیام شاه را به مردم برساند.
هوش مصنوعی: برو و سریع او را بیاور، اما هرگز نگو چه بر من گذشته است.
هوش مصنوعی: جوان رفت و شاه، که در خواب و بیخبر بود، سرش را بیدار کرد و به او آگاهی و هوشیاری بخشید.
هوش مصنوعی: خشایار شاه جوان فرمان داد که سریعاً بیاید و در میان حضور یابد.
هوش مصنوعی: شخصی با عجله به سوی شاهزاده رفت تا ببیند او چه دستوری صادر کرده است.
هوش مصنوعی: خشایار همهی مسائل را بیان کرد و آنها را از درون پنهان بیرون آورد.
هوش مصنوعی: پیکر آن پدر به قدری ضعیف و ناتوان شده بود که گفت: چه بر من گذشته که به این حال افتادهام.
هوش مصنوعی: باید ببینم چه کار کنم با آن دختر عزیز که دزدها او را ربودهاند، اگر او مانند ماهی باشد که صورتش زیباست.
هوش مصنوعی: خشایار گفت: این نوحه که در اینجا به گوش میرسد چیست؟ نباید در این مکان بنشینیم و فقط گریه کنیم.
هوش مصنوعی: خبر بدهید تا سربازان آماده شوند و به سوی دشتهای وسیع حرکت کنند.
هوش مصنوعی: به زودی همه اسبها را آماده میکنند تا به سرعت حرکت کنند و خود را از خطرات و چالشها رها سازند.
هوش مصنوعی: من هم به زودی مثل یک شیر نر، همراه با گروهی شجاع و دلیر وارد میشوم.
هوش مصنوعی: خبر آمد که همه لشگر بیدار شدند و فریاد و سر و صدا به راه افتاد.
هوش مصنوعی: بسیاری از مردان با لباسهای سفر آماده شدند و بر سواران شجاعی که مانند شیرهای نر هستند، سوار شدند.
هوش مصنوعی: همه به سمت شهر رفتند و اسبها نیز از جویها و نهرها پریدند.
هوش مصنوعی: به همین دلیل، هنگامی که آن ماه زیبا را دید، نشان از چهرهی پدرش را بر سفره آورده است.
هوش مصنوعی: تمام شهر و کاخ را به زیبایی آراستهاند، چون فردا شهزادهای قرار است به کاخ بیاید.
هوش مصنوعی: از خوشحالی نمیتوانستند روی پا بایستند. یکی از آنها گفت: "بروید، غلامان! بایستید!"
هوش مصنوعی: زمانی که غلام وارد شد و زمین را بوسید، گفت: امیدوارم بانوی ما همیشه شاد باشد.
هوش مصنوعی: به او دستور داد که به سوی خورشید برود و از آنجا به استقبال ماه بیفتد.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که زیبایی و دلربایی چهرهی آزاد و پروانه، به شکوفهی لاله تشبیه شده است. یعنی این دو نماد از زیبایی و طراوت را به هم مرتبط میکند و نشان میدهد که هر یک از آنها به نوعی شایستهی تحسین و ستایش هستند.
هوش مصنوعی: پریزاد و مهری و نسترن به نمادهایی از زیبایی و آرزو اشاره دارند، که به نوعی تجسمی از خواستهها و رؤیاهای ما هستند. این عناصر نشاندهنده خوشبختی و زیبایی در زندگی هستند و یادآور ارزشهای مثبت و دلنشین در دل ما میباشند.
هوش مصنوعی: نرگس زیبا و ماهروی خوش چهره همانند حوری و پری زیباست.
هوش مصنوعی: بگو که همه دختران دیگر امشب بیایند و با هم به گفتگو بنشینیم.
هوش مصنوعی: امشب همه مهمان من هستند، از جان و دل، دوستان من هستند.
هوش مصنوعی: غلام جوان رفت و با آنها صحبت کرد، اما خودش شادیاش را پنهان کرد.
هوش مصنوعی: همه دختران با شوق و هیجان از جا پرش کردند و گفتند ما آغازگران خوشبختی هستیم.
هوش مصنوعی: وقتی شب فرارسید، همه خود را به بهترین شکل آراستند و آماده شدند.
هوش مصنوعی: دختران به زیبایی ستارههایی در آسمان درآمدهاند، مانند زری که بر تن کردهاند.
هوش مصنوعی: بوی خوش مهربانی تو تمام شده و آن دختران به زیبایی تو افتخار میکنند.
هوش مصنوعی: وقتی که پنجاه دختر با زیبایی و سیرت نیکو وجود داشته باشد، همه آنها خوب و دلنشین هستند.
هوش مصنوعی: همه خوشحال و لبخندزن و دارای گفتار دلنشین هستند، همه آنها مانند ماه زیبا و با پوست نقرهای هستند.
هوش مصنوعی: زمانی که آن زیبا روها وارد شدند، همه با خنده دندانهای مانند نقرهشان را نشان دادند.
هوش مصنوعی: گفتند تبریک، ای ماه مهر! فردا کسی خواهد آمد که چهرهاش زیبا و خوشوقار است.
هوش مصنوعی: شما فکر میکنید که امشب از دل فراموشتان میشویم و یا اینکه فردا به دیدن شما میآییم.
هوش مصنوعی: هر جا که بروی، دلم میخواهد با تو باشم و مهمان تو شوم.
هوش مصنوعی: چهره تو در قصر شاه داریوش مانند است که در تنهایی، همه لذتها و خوشیها را به نمایش میگذارد.
هوش مصنوعی: مهر یعنی خورشید، از شما دعوت میکند که به هر جایی که ماه حضور دارد، بیایید و بخندید. در واقع، زندگی را با شادی و زیبایی پر کنید و از لحظات خوشی کنار ماه لذت ببرید.
هوش مصنوعی: در این دنیا آرزو دارم که شما را بپذیرم در کاخ زیبا.
هوش مصنوعی: پس از آن، چنگ و رباب به خاطر شادی و خوشحالی به خوبی نواخته شدند.
هوش مصنوعی: پرنده و برف و آواز پرستو در کنار هم ترکیبی زیبا و دلنشین را به وجود آوردهاند و این سرود به شوق پختن غذایی لذیذ و خوشمزه الهام بخش است.
هوش مصنوعی: آنها تا نیمه شب در خوشی و شادمانی بودند و از موسیقی، ساز و آلت موسیقی و لذتهای دیگر بهره میبردند.
هوش مصنوعی: زمانی که وقت خواب آن مهربان رسید، با خنده به دختران گفت.
هوش مصنوعی: شما در قصر من به آرامی خوابیدهاید، بیایید درباره هر چیزی که میخواهیم با هم صحبت کنیم.
هوش مصنوعی: در آن قصر، خورشید خوابید و زیبایی همچون پارچهای نرم و لطیف، بر صورتش پخش شد.
هوش مصنوعی: همه دختران در خانهی دیگری خوابیدهاند و سر در خواب دارند.
هوش مصنوعی: خدمتگزاران و سربازان نگهبان بیدار و هوشیار بودند.
هوش مصنوعی: وقتی آن جوان خرقول را دید، غلامان برای احترام از جا بلند شدند و در خانه بیدار شدند.
هوش مصنوعی: دو جوان خوش چهره را از سر تا پا به لباس زنان پوشاندهاند.
هوش مصنوعی: او گفت: جامهای شراب را در دست بگیرید و با خوراکیهای خوشمزه همچون کباب جشنی بزنید.
هوش مصنوعی: با چهرهای خوش و شاداب به آنها بخندید و با کلامی دلنشین و دوستانه با آنها صحبت کنید.
هوش مصنوعی: برایشان یکی یکی شراب و غذاهای لذیذ و کبابی سرو کنید.
هوش مصنوعی: بگویید که ماه و مهر این افراد به آنها بخشیده شده است. او گفت: بنوشید و شاد باشید.
هوش مصنوعی: وقتی غذا خوردند، همهی سرهایشان گرم شد و سرشان را بر پای یکدیگر گذاشتند.
هوش مصنوعی: وقتی دید که همهی آنها بیخبر و غافل هستند، گفت که حالا موقعیت من خوب شده و خوششانسیام نمایان شده است.
هوش مصنوعی: در مکانی که خوابیدهای، دور از نگاهها، نور چراغ به زیبایی در باغ مشهود است.
هوش مصنوعی: او گفت: یکی از همراهان، همین حالا تو هم برو و از نردبان بالا برو.
هوش مصنوعی: به آرامی در محل خوابش را باز کن و به آرش بگو که از جایش برخیزد و صدایش کن.
هوش مصنوعی: من اینجا ایستادهام و منتظرم، بیایید و به من چیزی دهید تا بگیرم و ببرم.
هوش مصنوعی: از سوی دیگر، خواب مهر بر او چیره نمیشود و گاهی دستش را بر روی سرش میگذارد.
هوش مصنوعی: ناگهان او دید که در باغ باز شد و بادی بر چراغ وزید.
هوش مصنوعی: وقتی از زیر پرهای نرم و زیبا نگاهی انداخت، موجودی با چهرهای زیبا را مشاهده کرد.
هوش مصنوعی: چهرهای تیره و لبانی بسته، به آرامی به سمت تختی میآید.
هوش مصنوعی: دختر ایرانی با اصالت و پاکدامن، برای مقابله با خطرات یک خنجر زیر سر خود میگذارد.
هوش مصنوعی: او به طور غیرمنتظره و پنهانی به حمله پرداخت و قدرتی به سر دشمن بخشید.
هوش مصنوعی: بخوابید و بر روی او که مانند پارچه نرم و لطیف است، استراحت کنید تا زمانی که دیو به سوی او بیاید.
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید در آسمان به حالت خمیده درآمد، آن زن قهرمان شمشیری را بهدست گرفت.
هوش مصنوعی: برقصد قلب آن آدم بدجنس که از پشت به او خنجر زد و جانش را گرفت.
هوش مصنوعی: با صدای بلند فریاد زد و خود را به زمین انداخت، تمام عزیزان از جای خود بلند شدند.
هوش مصنوعی: همه دزدها در اتاق جمع شدهاند و به خاطر شجاعت و استقامت دختران، آن اتاق به شدت تحت تأثیر قرار گرفته است.
هوش مصنوعی: فریادهایی از عمق دل برخاسته و سربازان به جایگاه خود رسیدند.
هوش مصنوعی: بر دزدان شمشیر گذاشتند تا هیچیک از آنها نتوانند فرار کنند.
هوش مصنوعی: چند نفر از سربازان در نبرد کشته شدند و خون آنها باعث آغشته شدن قصر آن کاخ شد.
هوش مصنوعی: وقتی خرقول صدای هیاهو را شنید، هیچ نشانهای از شرم در چشمانش نبود.
هوش مصنوعی: ماه مهر زیبا از پشت سر ظاهر شده و با یک حرکت چنگ به دست گرفت.
هوش مصنوعی: دختر زیبایی را زیر بغل زد و به سمت پایین قصر آن شخص فریبکار آمد.
هوش مصنوعی: او با دستمالی دهانش را بسته است و تو بر روی چهره زیبای او هیچ اثری از حال را نمیبینی.
هوش مصنوعی: او بر اسب پرید و به سرعت به سوی دشت رفت.
هوش مصنوعی: بر این اساس که گروهی با شجاعت و قدرت تمام از دشتها، صحراها و کوهها عبور کرده و به پیش میروند، به نظر میرسد که آنها در تلاشند تا به هدفی دست یابند.
هوش مصنوعی: به قصر که ورود کرد، شور و غوغایی را مشاهده کرد و از دل خود یک آه عمیق کشید.
هوش مصنوعی: گفت کجا رفته است آن ماه مهر که چشمان من دیگر او را نمیبینند، آن چهره زیبا.
هوش مصنوعی: آنها به دنبالش رفتند و او را کم پیدا کردند. به سوی دشت به راه افتادند.
هوش مصنوعی: پدر با قدرت و شدت بر زمین افتاد و گفت: ای دارای پیشانی زیبا، کجا رفتی؟
هوش مصنوعی: یک نفر خنجری را از کمر خود بیرون آورد و میخواست تا به پهلوی خود ضربه بزند.
هوش مصنوعی: دلیران از دستان او (منافع و قدرت) بهرهبرداری کردند و از یکدیگر خواستند که این زیبایان (دلفریب) ظهور کنند.
هوش مصنوعی: پدر گفت که ما را شکست دادند و دیگر آن عزیز از دستم رفت.
هوش مصنوعی: تمام دختران به حال و بیتابی و اندوه یادی دارند و افسوس میخورند از آن روشنایی و زیبایی که گمشده است.
هوش مصنوعی: همه زنان با چهرهای زرد و نالهزا به حالتی پریشان درآمدند چون که بر آهن داغ و سوزان قرار گرفتند.
هوش مصنوعی: از آنجا که شهزاده به همراه سپاهش در صبح زود به راه افتادند، او تصمیم گرفت که سفر خود را آغاز کند.
هوش مصنوعی: وقتی که چند نفر از سواریها راهی جدا از سپاه شدند، به دور از جمعیت دیده شدند.
هوش مصنوعی: مثل اینکه به سرعت به جلو میتازد، به هیچ چیزی اهمیت نمیدهد و تلاش میکند خود را به مقصد برساند.
هوش مصنوعی: سواران به فرمان شاه در مسیر خود تغییر جهت دادند و به دنبال او به سمت لشگر رفتند.
هوش مصنوعی: به زودی دور را بر میگیرید و سوار نخواهید شد، جانتان از این مبارزه خارج میشود.
هوش مصنوعی: وقتی که در میانه راه او را گرفتند، گفت که با وجود این که من مهر و محبت دارم، این کار برای من زیانآور است.
هوش مصنوعی: من، دختر ایندخت، که از خاندان شاهان انتخاب شدهام، به این دلیل بر روی زین نشستهام که خود را در چنین موقعیتی پایینتر از آنچه باید، احساس میکنم.
هوش مصنوعی: اگر فردی به نزد من بیاید، من این دختر بچه را در کفن قرار میدهم.
هوش مصنوعی: خشایار گفت که آن سربازان به این سگ بیکران حمله نکنند.
هوش مصنوعی: او به راهی پرپیچ و خم رفت و در پسِ خود نشانی به جا گذاشت که نشان از هوش و درک بالای او داشت.
هوش مصنوعی: تو کمان را به قدری کشیدی که صدای آن، همانند نجوای پروانهها، به گوش رسید.
هوش مصنوعی: خود را از آن تیر رها کرد، اما وقتی به زمین افتاد، فکر کرد که قولی که به او داده شده بود هرگز حقیقت ندارد.
هوش مصنوعی: از اسب افتاد و به زمین افتاد، همانطور که آن شخص عزیز نیز به زمین افتاد.
هوش مصنوعی: در اینجا، تصویر زینت و زیبایی طبیعت و شب به وضوح دیده میشود. دیدن ماه که در آسمان در حال خواب رفتن است و زیباییهایی که دور و برش وجود دارند، همه نشاندهنده شتابی است که طبیعت در حرکت و تغییرات خود دارد. به نوعی میتوان گفت که این بیت به توصیف لحظهای زیبا و آرام در طبیعت اشاره دارد.
هوش مصنوعی: وقتی او چادرش را کنار زد و بیرون آمد، کسی گمان کرد آن ماه زیبا دیگر وجود ندارد.